گرمای پشت شیشه و تکان های یکنواخت و سنگین قطار طوری است که آدم را کرخت می کند آنقدر که دوست دارد کسی نشسته باشد درست روبرویش و بی آنکه نیازی به سوالی داشته باشد بی وقفه برایش حرف بزند و یا شعر بخواند با سبک شاعرها که معنای کلمه ها را می شناسند و جای سکوت کردن را می دانند بین واژه ها و خواهشی و سوالی و تمنایی و دستوری خواندن هر بیت را هم.
گرمای بخاری و بیابان ساده و بی دلواپسی بعد از ظهر روزهای بی ابر و ساکت زمستان کویر واقعی ترم می کند. آدم بی حوصله ای می شوم که بی خودی پخش موسیقی را روشن می کند و همه ی موسیقی ها را یکی یکی فوروارد می کند بی آنکه چند ثانیه اش را گوش داده باشد و بعد خاموشش می کند و گوش می دهد به تِلک تِلک قطار و هُر هُر بادی که از پنجره می پیچد توی راهرو و توی کوپه و توی سر و آنوقت می شود آدمی شد که بی قراری نمی گذارد بیشتر بنشیند و بلندش می کند به ایستادن توی راهرو .
می شود حتی آدمی شد آنقدر واقعی که بگوید کاش آن طور که او آدمهایی را دوست دارد آنها او را دوست نداشته باشند که تصور نبودنشان خواب هایش را آشفته میکند،تا صبح و خیال هایش را درهم می کند،پیچیده و دلش را تنگ ،اینقدر و غم هایشان مصیبت می شود،خیلی و دردهایشان ...