بعضی چیزها هم نشدنی است. مثل این کاری که به آن دخترک سپردم و نمی‌توانست انجام بدهد. اصلا آن زبان و ذهنیت را نداشت و این ایراد کار نیست، ویژگی یک آدم است. یکی دو ساعت که با ماجرا کلنجار رفت معلوم شد پیش نمی‌رود. گاهی با خودت می‌گویی یاد می‌گیرد و توضیح لازم است و مواردی دیگر. اما یک وقتی هم همه چیز معلوم است که بهم نمی‌خورد. خیلی مساله‌ها هم برای من اینطور بود و نمی‌دانستم. اصلا جور نبود و بیخودی فکر می‌کردم می‌شود و تلاش کردم. یک ساعت و دو ساعت و حتی خیلی بیشتر. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم می‌شود. زمان می‌گذشت و می‌فهمیدی این را هم نمی‌خواهی و اشتباه بود. خیلی چیزها هم شد، خوب از آب درآمد، نتیجه داد و من لحظه شروع و انتخاب برخی را به یاد دارم و برخی را فراموش کرده‌ام.
بعضی بزنگاه‌ها را در زندگی‌ام خوب به خاطر سپرده‌ام. می‌دانستم آنجا چیزی دارد عوض می‌شود. به تمام جزئیات دقت کردم، به آدمها و محیط و صداها و حالا تکه‌های زیادی از آن وضعیت را یادم است حتی اگر بیست سال یا ده سال گذشته. حتی اگر نشدن بوده.
خیلی وقت‌ها آن لحظه مهم تغییر را به خاطر نمی‌سپری، یا چنان سهمگین است که فقط می‌خواهی دوام بیاوری و حواست به هیچ چیز نیست...هر روز را داری زندگی می‌کنی و هیچ طبلی به صدا در نمی‌آید و هیچ واقعه‌ای بهت آور و ناگهانی رخ نمی‌دهد.
برای بعضی هم هر دم چیزی در تدارک است و آدم از هیبت تنی که نحیف است و با هر واقعه تکانی و لرزه‌ای بر آن می‌افتد و باز می‌ایستد، وا می‌ماند. این همان قصه‌ای است که هرجور مربوط شدن به آن، حتی دانستنش هم عجیب است... بعد با خودم می‌گویم که آیا خواستنی هم هست؟ زندگی که نمی‌دانی از هر روز آن چگونه جان به در برده‌ای اما اگر بمانی و بتوانی ... اگر بشود...

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳ساعت ۳:۳۱ ب.ظ توسط zmb |