به انتهای خیابان ها نگاه میکنم. امروز این را امتحان کردم، که به آخرین نقطه ی معلوم در خیابان خیره شوم، و شهر زیباتر شد. جایی که تمام منظره روبرو به هم می رسد، آسمان و زمین و درختان و آدم ها. عیبش این است که جلویت را نمی بینی، در یک خلسه ی بی علت فرو می روی و حواست را نمی توانی به صداها و فریادها و ویراژ موتوری ها بدهی و به موقع و فوری، آنطور که این آدم های عجول راضی شوند، خودت را کنار بکشی از سر راهشان.
آن آخر را که نگاه می کنی، آدم ها دیگر انقدر غریبه و دور نیستند، وقتی از دور می آیند شبیه هم می شوند و مختاری در سرت شبیه آن کسی ببینی شان که دلت هُری بریزد از آمدنش. فقط کمی جلوتر که می آیند همه چیز خراب می شود. همان دورترین نقطه را باید نگاه کنی و وسوسه نشوی که به آن شبیه، نگاه کنی به این خیال که به راستی شبیه است. نه...هیچکس دومی و تا و مانند ندارد.
شهر از گرمای تابستان خلاص شده ولی چیزی تغییر نکرده و ذره ای کلافگی و شتاب آدم ها قرار نگرفته. فقط بدون اینکه دلیل قابل ارجاعی وجود داشته باشد حس می کنم دعواها کمتر است.
دیشب تنگه ابوقریب را تا نیمه اش دیدم. تصاویر به شدت واقعی به نظر می رسید ولی درست از همان جا که به جای عراقی ها، واژه بعثی ها را اولین بازیگر گفت، همه چیز بهم ریخت و مثل پیشانی بوتاکس کرده ی محسن رضایی زشت و غیر واقعی شد.
آیا واقعا کسی بود که در جواب برنده جنگ کیست؟ گفته باشد جنگ برنده ندارد! برنده آن کسی ست که اسلحه می فروشد؟ اگر نگاه رزمنده ها این بود، پس در آن چرخه ی سرمایهدارتر کردن سرمایه دارانِ بازار اسلحه چه می کردند؟ فیلم همان جا پوچ شده بود و بی مصرف.
شاید امشب بقیه اش را ببینم. هر چند به نظرم رسید تحریف شده است. تمام تاریخ معاصر همان پیشانی بوتاکس کرده بود. آدم هایش که واقعه ها را دیده و شنیده بودند، یا نمی خواستند یا نا و توان درافتادن با این لشگر ساختن و پرداختن وقایع را نداشتند. مثل اینکه بخواهی با آنها که هشتگ های فارسی بی ربط در توییتر بالا می آورند، رقابت کنی. یک نفری، فقط خستگی بود و بی حاصلی. بعد هم کافی بود فیلتر شکن دو روز کار نکند، تا بفهمی دنیای توییتر چقدر الکی و بی ربط است به این هیاهو و شلوغی و تلاش برای زندگی کردن در دنیای واقعی.
شلوغی را این روزها با صدای موسیقی در گوشم می خواهم خاموش کنم. حتی بدون این هم تقریبا چیز زیادی نمی شنوم و با این تماشای آخرین نقطه ی مسیرهایی که می روم، از تمام جزئیات خودم را خلاص کرده ام. نه آنکه بتونم به این نحو عادت کنم. گاهی. گاهی هم آدم حوصله هیچ قیل و قالی ندارد. می خواهد در عالم امن دیگری باشد. جایی که در نقطه ای لمس نکردنی و نامعلوم سر و شکل می گیرد برای بیتوته ی خیال.
انگار عصر یک روز گرم اوایل شهریور یکهو آسمان هیاهو کند و رگبار بزند. سر تا پا خیس شوی، بارانی تند بزند، بادی خنک بوزد، که همهی گرما و کلافگی آن تابستان طولانی و عاصی کننده را ببرد.
همان دم که آن طور خنک شده ای، جهان تازه شده است، همه ی خاکی که ذره ذره همراه بادهای داغ تابستانی آمده و لایه کدر روی همه چیز کشیده، شسته شده است... یکهو همان دم، ترس رفتن آن ابر بر دلت بیوفتد.
نکند باز گرم شود، باز خورشید بسوزاند. نکند این نسیم خنک عمرش کوتاه باشد. بعد دست و پا و دل و جانت بشوند حواسی که تنها دارند خنکای پس از باران را حس می کنند. بوی نم خاک را حس می کنند. چهچهه پرنده ها را می شنوند. باد را...رها نمی کنند. با باد می روند... تمام تو می شود چیزی که با باد می رود. می رود و هرگز دیگر به این دیار سوزان بر نمی گردد... من اینطور عاشق بارانم...نکند خواب دیده باشم.