زنگ زدم به زندایی حسین. خودش ده سالی میشود که مرده. دایی پدرم. رابطه من و زندایی بسیار قدیمی و عمیق است. تمام مدت تلفن حرف زدن، به ازای هر جمله میگوید خداحافظ، دیگر خداحافظ، همین یک جمله را بگویم و خداحافظ. مثل خیلی از قدیمیها تلفن حرف زدن برایش شبیه مرتکب شدن یک جرم است که باید زودتر تمامش کرد.
روی گوشیام برای زنگ زدن به او یک هشدار تنظیم کردهام. نمیخواهم در هیاهو یادم برود. نمیخواهم خیلی دیر بشود و وقتی زنگ میزنم بگوید چه عجب. بعد از مردن حسن، پسرش، این مرتب تلفن زدم را به کارهایم اضافه کردم. از همه چیز با هم صحبت میکنیم. از اینکه دلمان گرفته، از این شام چه درست کردهایم، از اینکه چه کسی آمده و چه کسی رفته. گاهی دلش پر است، اینجور وقتها فقط باید بروم خانهاش و بالشم را کنار بالشش بگذارم و یکی دو ساعت برایم از کار و کردار عروس و نوه و دختر و داماد بگوید، راه دراز است و چندصد کیلومتر را رفتن شوخی نیست.
امشب گفت روی سنگ قبرش را خواسته که چطور بنویسند، که اسم حسن را در نصف پایین سنگ اضافه کنند. من در اینباره چیزی نگفتم. هیچ خوشش نمیآید من از مرگ حرف بزنم. برایش هنوز هفده سالهام. هنوز خیلی جوان. سرفهام گرفت. پریشان شد، خودش و حرفش، پرسید چرا سرفه میکنی. قفسه سینهام درد میکرد و انگار کتک خورده بودم، نفسهایم سنگین بود و سرفهام میگرفت، گفتم چای خوردم و در گلویم پرید. باز رفت سراغ سنگ قبر. و این وسط چندبار خداحافظی کرد. دست آخر یک خداحافظی واقعی کردیم، وقتی قبلش برایم دعا میکند دیگر میخواهد به راستی قطع کند.
این آخرین کسی است از آن نسل که من با او ارتباط دارم. اگر برود دیگر کسی برایم چنین دعا خواهد کرد؟ هیچ خوشم نمیآید که او از مرگ حرف بزند.
تمام آن یکی دو ساعت یا بیشتر، که دائم کمدها و کشوها را باز میکنم و چیزهایی را در اطراف چمدان میچینم، لیستی که یکبار با خودکار نوشتهام و هربار با مداد کنار هر ردیف را ضربدر میزنم و از بعضی صرف نظر میکنم؛ هول و هراس خواب ماندن، سنگینی چمدانی که مچم را آزار میدهد تا از پلهها پایین بیاورم و در صندوق عقب تاکسی آنلاین بگذارم؛ صدای کشیده شدن چرخ چمدانها، چراغهای چشمک زن، آدمهای بیگانه، صدای زنی که شمارهها را میخواند، صفهای طولانی، نشان دادن مدارک شناسایی، ده بار بیرون کشیدن لپتاپ از کیف، رد شدن از گیتهای چپ و راست...همه اینها برایم سخت و آزارنده است.
من از جمع کردن چمدان، از صدای چرخهایش، از سفرهای هوایی هیچ خوشم نمیآید. به اینگونه رفتن که فکر میکنم، به چند روز طولانی ماندن در هتل، در یک یا دو اتاق کوچک و عاری از اشیائی که معنای مرا و زندگیم را دارند و حضور شبحوار غریبهها در اتاقی که زندگی میکنم و بین وسائل اندک همراهم و خوابیدن روی تختی که آدمهای ناشناس بسیاری همانجا خوابیدهاند و خوردن غذاهای رستورانی و دوش گرفتنهای سر صبح و کت و شلوار پوشیدن و ملاقاتهای فوری و جلسات پشت هم و تند تند دیدن یک خروار ماجرای جدید، برهم خوردن مرتب سکوتم و لزوم شنیدن حرفهای بیربط و باربط کسانی که هیچ از آنها نمیدانم، و فهم منظورشان در سریعترین حالت ممکن، چشم در چشم شدن با غریبههایی که همه حرفهایت را ارزیابی میکنند، همسایه شدن با غرفهدارهایی که از همان روزهای اول حوصلهشان سر میرود و دنبال وقت تلف کردن هستند، به اینها که فکر میکنم هول ورم میدارد و درمانده و بیدفاع میمانم. و دور میشوم. بسیار از آن چیزی که من است و از آدمهایی که میشناسمشان و به من ربط دارند و هر کدام بخشی از بودنم هستند دور میشوم و وقتی بر میگردم دلم میخواهد همه آشنایانم را فیالفور ملاقات کنم. در تمام آن روزهای خستهکننده که کمخوابی و یکبند حرفزدن کلافهام کرده دنبال چیزی میگردم که دلم را گرم کند. هرچند بسیار دور رفتهام، هزار کیلومتر یا بیشتر دور، اما اگر کسی مرا بدارد...
شب خواب دیدم با یک غزل حافظ بیدار شدم، خواب مانده بودم و این خواب را دیده بودم، خوابِ خوابی که با غزلی محو و دور بیدار شده بودم در آن، از آدمی محو و دور که اطرافم میچرخید و ندیده بودمش هرگز. بیدار شدم و ساعت گذشته بود. با عجله بساطم را مرتب کردم و راه افتادم به سمت تهران. هوا سرد، گرفته و درهم بود. گاه ناچیزی مرگ خواندم. در جاده مدتها بود کتاب دستم نگرفته بودم. این کتاب را پنج سال پیش خوانده بودم و حالا چند روز بود داشتم با آهستگی باز میخواندمش و اینبار معنا و مزهای کاملا غیر از قبل داشت.
تلفنم از هشت صبح شروع کرد به زنگ خوردن. مرتب زنگ میخورد و پیام میآمد. همه یادشان افتاده بود شنبه شده و مملکت بعد از یک هفته تعطیلی داشت سعی میکرد راه بیوفتد. شمارهها اغلب ناشناس بودند. حاصل انتقال تماسهای مدیر فروش این شرکت به شماره تلفن من. آدمهای ناشناس، پروژههای بیگانه و ماجراهای مبهم. سعی میکردم خونسرد و با دقت همه چیز را یادداشت کنم و از هرکسی که ممکن بود مطلع باشد استعلام بگیرم و از خودش هم، که حالا در کشوری بود که 11 ساعت با ما اختلاف داشت و سر شب حساب میشد.
بعد خبر مرگ آمد. مرگ همیشه تلخ و ظالمانه است. این بار هم بود. هم تلخ بود و هم ظالمانه. برای بازماندگان هیچ توجیهی نداشت. حالا این مرگ یک بازمانده داشت که من همان یکی را میشناختم و اندکی تنهاییاش را، و بلد نبودم و نمیشد درک کنم چه اتفاقی در انتظار آن آدم تنها بود. تلفن صبر نمی کرد و مدام زنگ میخورد و وسط تماسهایی که باید جزئیات هر کدام را مینوشتم فشرده و غمگین میشدم.
اذان ظهر شد و تلفن چند دقیقه آرام گرفت تا حمد شفا بخوانم برای بدر و برای کسی شبیه بدر که در گاه ناچیزی مرگ درد میکشید، برای دردهای کسی که دور بود و محو و ندیده بودمش هرگز حمد شفا خواندم و بعد سعی کردم به خاطر بیاورم این مرگ چه بود و از آنِ که بود اینبار....