از آن روزهایی که برای گذشتن هر دقیقهاش فکر کردم، چند روز و هفته و ماه گذشته. روزهایی که ده دقیقهاش را ده بار نگاه کردم تا بگذرد، هر ساعتش را شصت بار و یا شاید بیشتر. هنوز آنقدر فاصله نگرفتهام تا شکل آن روزها برایم معلوم باشد. باید بروم کمی دور، دورتر.
در این ریتم جدید زندگی هم هنوز خودم را پیدا نکردهام. چند کار نیمه تمام دارم که باید بنشینم و تمامشان کنم، کارهایی که بعضی را هر سال گذاشتهام برای سال بعد و مثلا از یکی 4 سال میگذرد. این هم ویژگی است که با گذر زمان به این شکل درآمده، قبلتر عقب افتادن کارهایم روز و هفته و در بدترین حالت ماه بود. حالا میتواند 4 سال یک پرونده باز بماند و اضطرابی هم ندارم که تمام نشده است. حتی گاهی فکر میکنم که اگر بعضی چیزها هرگز انجام نشود هم به کلیت زندگی ام آسیب نمیرسد، تمام شدنش اما خوشحال و سبکترم میکند. در وضعیتی زندگی میکنم که به راحتی میتوانم کارهای نیمه را مسکوت نگه دارم و کسی هم بابتش مرا مورد قضاوت یا مواخذه قرار ندهد. حالا فرض کن وقتی 17 ساله بودم اگر دیپلم نمیگرفتم و یا دانشگاه نمیرفتم و... چقدر آن موقع آدم تحت کنترل و فشار اجتماع اطرافش است.
قبلتر، وقتی کم سن و سال بودم، وقتی میخواستم چیزی بگویم بیش از هرچیز خودم مانع میشدم. این هم کنترل خودم بود بر خودم. انگار نمیخواستم این من باشم که چنین افکار و احساساتی داشتم اما الان دیگر چنین قیدی ندارم. به راحتی مترصد فرصتی هستم تا بعضی چیزها را بگویم. حالا شنوندهام برایم مهم است، شعور و برخوردش. و عجیبتر آنکه امتحان میکنم. برایم اشکالی ندارد اگر با یک واکنش منفی مواجه شوم. از دست دادن اذیتم نمیکند و تمام تلاشم آن است که آخرین ماجرا ارزیابی درست نکند. مدام سیر شکل گرفتن جای آدمها و مکانها و چیزها را مرور میکنم تا متوجه ارزششان باشم. این کارها برایم سخت است و بسیار هم از دستم در میرود و اشتباه میکنم. انگار خیلی تمرین میخواهد و تنها وقتی به تبحر کافی میرسی که دیگر عرصه اشتباه کردنت محدود و کم شده است.
دلم برای مردم تنگ شده بود به آن معنی که لبخند بزنم و با غریبه ها چیزهایی بگویم. دیروز ناگهان متوجه تغییر رفتار خودم شدم. در یک مسیر طولانی به جای انتخاب وسیله ساکت و بی دردسر که چشم در چشم با کسی نشوم سوار اتوبوس شدم و در شلوغی و له شدنهای پیاپی با هرکه سر حرف را باز کرد حرف زدم و به خیلیها لبخند زدم.
از میان آن همه زن چهره یک نفر در ذهنم مانده. دختری بسیار لاغر اندام با گونههای فرو رفته و موهای پرپشتی که به شکلی ناموزون کوتاه شده بود. انگار خودش جلوی آینه موهایش را از اطراف کوتاه کرده باشد. تیشرت نازک بنفشی پوشیده بود که از زیر کت کوتاهش بیرون زده بود. کت چهارخانه و چروک از پارچهای نامرغوب. ابروهایش را با مدادِ ابرو رنگ کرده بود. به شکل دو هلال قهوهای که بسیار پر رنگ بود و چشمان درشت سیاهش را نازیبا کرده بود.
عصبی و پریشان با آدمها حرف میزد و دستهایش را تکان میداد. کمی بعد از سوار شدندش نگاهمان به هم افتاد و لبخند زدم. جواب لبخندم را نداد. شاید از معدود آدمهایی بود که جوابی به لبخند نمیدهند. فقط نگاهش را به پایین انداخت و انگار کمی شرمزده شده باشد، خودش را جمع کرد و غرولندهای بلندش تبدیل به نالههایی شد که فقط خودش میشنید. دوباره لبخند زدم توی نگاهش و باز جواب نداد. حالا مثل کودکی شده بود که کار زشتی کرده اما به جای اینکه دعوایش کنند اصلا به روی مبارکش هم نیاورندهاند اما خودش نمیخواست فراموش کند چه کار کرده بود. بعد از آن دیگر ساکت شد و از کسی که جلویش بود معذرت خواهی کرد که به او خورده و آهسته دستگیرهای را گرفت که بیشتر به دیگران نخورد. نمیدانم کجا پیاده شد. چروکهای دور چشمانش و دست های لاغر و پشت نسبتا خمیدهاش، آدم جوان اما تکیدهای را نشان میداد. انگار هزار جور گرفتاری را دوام آورده بود که هیچ کدام آنقدرها بزرگ نبودند اما او توان حل هیچ کدام را نداشت. رفت و از بین آن همه آدم هنوز در ذهنم است.
در حرف زدن در مورد بسیاری چیزها خسیس میشوم. آمادگی گفتن از جزئیات را ندارم و اگر بخواهم دربارهاش حرف بزنم باید قبلا با خودم کنار آمده باشم. اینکه رسیدن از یک مبدا تا مقصد چگونه بود، کار چطور میگذرد، رفتم خرید چه خبر بود، فلانی چه میگفت وقتی داشت با هیجان چیزی را تعریف میکرد، کار بهمان چیز به کجا کشید، چرا نرفتم، چرا آمدم، چرا نماندم...
خیلی چیزها را خوش ندارم توضیح بدهم و خست بسیار در توصیف ماجراها کل مکالمات را کوتاه و من را آدم کم حرفی نشان میدهد. واکنش آدم ها مرا کم حرفتر میکند، پیشنهادهای مزخرف و دور، رای دادن به خوبی یا بدی، سوالهای ریز و درشت درباره بال و پر ماجرا، توضیح بیشتر خواستن، دوباره تعریف کردن، دوباره مرور کردن، جا انداختن حرف، زیر و رو کردنش.
دوست دارم بنشینم و نگاه کنم. ساکت باشم و لبخند بزنم و برای همه کسانی که نشستهاند فقط قصه بگویم. حسن آموختن متلها همین است. نه ساکتی و نه حرفی زدهای. برای همین قصه خواندن و قصه گفتن را دوست دارم. یا خواندن درباره مفاهیم، یا یک ماجرای تاریخی، هر چیزی که مربوط به من نیست و سرگرمی است.
حال و هوایم هنوز ساکت ماندن و در عالم خود سیر کردن است. بجز یکی دو نفر خاص هنوز نمیتوانم وارد حرف زدن با دوستان قدیمی و آشناها بشوم. دلم برای همه دارد تنگ میشود.
دفتر کارمان پنجره دارد، بالکن دارد و صدای هیاهوی این منطقه تجاری اداری مرا در عصر پر مشغله و نفسگیر یک غروب تنگ اسفندماهی، شب عیدی میبرد.
نشستهام پای مستدات یک شرکت که هنوز روز سوم از حضورم در آن تمام نشده، زار و زندگیشان را گذاشتهاند جلویم. مستندی که از روی این زار و زندگی دارم میسازم پر از جدول و نمودار و محاسبه است. باید بازارشان را بشناسم. مجوزهایی که دارند کم است، چیزهایی که ساخته اند گوشه لابراتوآرشان است، کارهایی که کردهاند فراموششان شده.
در اتاقی نشستهام که زن مقابلم مدام سیگار میکشد، دنیا دیده است و انرژیاش بسیار بالاست. من دارم نگاه میکنم، میخوانم و مینویسم. هر نکتهای که به ذهنم میرسد را مینویسم و مدام از این زن که این سو و آن سو میچرخد و با صدای راسخش کارها را پیش میبرد، سوال میکنم.
وقتی این وجهام فعال میشود که میلیارد باید روی میلیاردهای قبلی بگذارد، فناوری را بشناسد، تند تند سرچ کند و هرچه بلد نیست زود بفهمد، اندازه بازار محاسبه کند، تارگت معلوم کند و روی آن حساب و کتابی را تغییر دهد، آهنگ عربی گوش کند و مدام کیبورد را بین فارسی و انگلیسی سوییچ کند ...وقتی یک وجهی در من فعال میشود که اینگونه است هول ورم میدارد، میترسم و حتی دلم میخواهد پنهان شوم.
باقی زندگیام کجای اینجاست؟ آن کسانی که با آن باقی مرا میشناسند اگر مرا اینگونه ببینند چه خواهند کرد؟ از من دور نخواهند شد؟ بیگانه نخواهند شد؟
وقتی ماشین گیرم نمیآید میفهمم خبری است. یعنی باید به یک چیزی برسم که هنوز آماده نشده. یک عمر است که اینطوری بوده. انگار بعضی چیزها درست میزان نشده و باید به خاطر جفت و جور شدنش کنار خیابان کمی منتظر بمانم. ماشینی که نگه داشت تاکسی بود. گفت تا سر کوچه برلن میروم، گفتم عیب ندارد، میخواستم از آن نقطه رفته باشم. از شر دو هزار موتوری که رد میشدند و میگفتند موتور راحت شوم و از آن سیخ ایستادن. سر برلن نگه نداشت. رفت تا فردوسی. کرایه هم نخواست. در یک سکوت غریبی یکوری جایی را نگاه میکرد که خیابان بود و نبود.
مسیر جدید و شرکت جدید و آدمهای جدید که شوخی و جدی و مسخرگی و فضولی و کنجکاوی و محبت و متلکشان را هنوز از هم تشخیص نمیدهم گمم کرده. مثل کسی که خودش را مدتی زیاد در آینه ندیده باشد، یک جور غربتی است که نه نسبت به محیط که نسبت به خودت پیدا میکنی. واکنشها، حرفها، نوع معرفیها، همه چیز متفاوت است و با آن آدمی که شناخته شده بود و معلوم، فرق داری.
همین است که وقتی وارد جمع آشنایی میشوم انگار رسیدهام خانه، درست مثل کودکیهایم که میرسیدیم خانه، و دلم آرام و قرار میگرفت و به عادتهایم، عروسکم، گلدان گل قهروی مامان، درخت توت چتری توی حیاط و شیر آب روشویی و بوی صابون کنارش باز میگشتم. شاید به آن فراغت و خوشی نه، ولی چیزی شبیه همان را احساس میکنم، هر وضعیت آشنایی و آدم آشنایی را بیشتر دوست میدارم و خودم را در آن وضعیت پیدا میکنم.
این آفتاب را دوست دارم.
روی پشت بام سرم گرم کارهای خانگی بود، شستن و خورد کردن و جا به جا کردن چیزهایی برای پاییز و زمستان. نشستم روی چهارپایه و سرم را بلند کردم. یک لکه ابر هم در آسمان نبود. حتی یک لکه کوچک یک جای دور. از آبی آسمان و آفتابی که انگار از پشت ابر نازکی میتابید دلم رفت. از آن شمایل حواس پرت و جانِ کم جانش.
خورشید انگار اینجا بود و نبود. مثل آدمی که حواسش پی کسی است. کسی که دور است و نامعلوم. هست و نیست. دلت را مردد کرده است، نگاهت نکرده، ندیدهای چشمهایش را، مدام سرش پایین بوده و سویی دیگر را نگاه کرده، میترسیده انگار که ببیند تو چه صورت و قامتی داری. خودش هم هرگز رخ به سویت نگردانده که نباید بدانی آن کلمات و صدا و اندیشه پشت کدام دو چشم است.
هم تو میترسی و هم او، از افتادن نگاهها بهم. اگر ناگهان فرو بریزد آن هیبت خوش و تمام شود چه، اگر ناگهان جان بگیرد و پاگیرت کند چه... هر دو قلب را از جا میکند و خیال را پریشان میکند و خواب از چشم میبرد.
خورشید انگار اینجا در آسمان است و حواسش پی کسی است.کسی که دور است و نامعلوم.
پریشب دو سه بار تا صبح بیدار شده بودم. اخبار را نگاه کردم. کدام شب از هول اصلا نخوابیم و تا صبح مدام دنبال خبر باشیم، خدا داند. حالا سالها دارد مدام تنیده در حوادث میگذرد. هرگز به حال خودمان رها نیستیم تا به جد درگیر چیزی بشویم. همیشه ماجراهای بیرونی مانع غرق شدنمان در هر موضوعی میشود. خوب است یا بد را نمیدانم، ولی ما مردمی هستیم که مسائلمان شخصی نیست، مدام یک عامل بیرونی بر اضطراب، خستگی، ناراحتی، غم و خشممان میافزاید، حتی برای خوشحالی و هیجانزده شدن هم همهچیز به عهده خودمان نیست. مدام تحت اثر چیزهای که در کنترل ما نیست هستیم.
من در دنیای خودم بودم، مثل خیلی وقتهای دیگر با اجبار تن به اخبار دادم. خبرها تنوع زیادی نداشت یا من حوصله حواشی را نداشتم. همان که یک حمله نظامی از ایران به خاک اسرائیل ثبت شده بود را خواندم و یک خبرگزاری که از غزه فیلم میگذاشت را نگاه کردم. چیزی که سالها فکر میکردم بعید است و کاش هرگز رخ ندهد بالاخره اتفاق افتاد، درگیری نظامی بین ایران و اسرائیل که حتی از این نام بیزارم و این ربطی به نظام سیاسی ایران ندارد.
اینجور وقتها رفتار کاربران شبکههای اجتماعی عجیب است. بیربطترین اقدام انتشار تعدادی فیلم و عکس از زنان یا مردان عریان یا نیمه عریان با ژستهای عجیب و غریب است و بعد مقدار متنابهی فحش و فضیحت گروههای مختلف بهم و بعد دوباره پرداختن به چیزهای روزمره از فرط خستگی بمباران خبری. بیشتر از همه توییتر دچار چنین رفتار و روندی است که مدتی است خوش ندارم در آن فعال باشم. علتش فقط برهم نخوردن سکوتی است که اطراف خودم ساخته ام. انگار دچار یک شلوغی بی سر و ته میشوم که عجالتا ارزشی برایم ندارد.
زمان گاهی آسان و گاهی سخت میگذرد. آینده برایم گاهی مبهم و گاهی روشن میشود. گاهی خوشحال و گاهی غمگین میشوم و اینها همه یعنی تب. تب دارم انگار.
یک جایی بین کوهستانهای سمت فیروزکوه که آنتن به کلی قطع شد دلم میخواست برای چند ساعتی بمانم. به خاطر احساسی که یک آن حالم را خوش کرد. اینکه ترتیب بعضی چیزها انگار داده میشود. ترتیب زندگیام، کارهایم، رفاقتهایم، دل بستنها و کندنهایم، و من از این ترتیبات همیشه گذشتهام. به هیچ کدام نچسبیدم و از هیچ کدام آنقدر دور نشدم که بکلی فراموششان کنم. بخشی از هرچیزی در آدمیزاد میماند و حتی اگر آن را مدام به خاطر نیاورد هم وجود دارد. از این لغزندگی زندگی، از این نماندن و تمام احوالات را دوام آوردن و از این باورم به حضور تام و تمام ترتیب دهنده امور زندگی، از اینکه من در تمام ابعادم و آن دیگری در تمام ابعادش متصل می شویم به هم و از این تصادف نقشهی مرتب و منظم و گاهی بسیار زیبا شکل و شمایل پیدا میکند، خوش احوال شدم.
تاب خوردن در جادههای پر پیچ سیمین دشت و زرین دشت، تکان خوردن هماهنگ آنهمه درخت گردوی کهنسال میان درهها، انارهای سرخ آویزان از درختهای کوتاه، کوههای ماسهای که شکلی عجیب داشتند، گلهای آبی بوتههای بیبرگ کاسنی، نهرهای آب... طبیعت، طبیعت و تکرار فصلها اینطور طبع آدمیزاد را رام میکند تا بپذیرد و ادامه پیدا کند.
این حالت سرماخوردگی را دوست دارم. انگار نفسهایم سبکتر میشود. باران زده و همه چیز را شسته، کوهای آن سوی جاده را. درختها را. زمین و زمان تمیز است و این علاوه شده است به نفسهای سبک و حالت امنی که در آن شبها خوابم میبرد و صبحها بیدار میشوم.خواب و بیداریام سبک است.
انگار مسافر سرزمین ناشناختهای بودهام که حالا بسیاری از راهها را شناخته. بهتر از همه آنکه جایی پیدا کرده تا بار و بنه مختصرش را به امانت بگذارد. جرات پیدا کرده تا در گذرها قدمی بزند. حالا آن اضطراب ماندن و رفتن چنان کمرنگ است که میایستد و به صدای بسیار آهسته آب زلالی که از جوی کوچکی میگذرد، زیر درختان سرو، گوش میدهد و از پرسه در این سرزمین خسته نمیشود، با آنکه هنوز هیچکس را به صحبتی چشم در چشم ملاقات نکرده است.
هوا خنک است، آنقدر که لباسهای زمستانی را از صندوق فلزی کنار اتاق که اینجا مِجری نامش است در آوردیم و یکی را همان دقیقه پوشیدم.
دوست دارم ساکت باشم و به یک جای دور نگاه کنم اما خودم را به حرف می آورم و به چیزهای نزدیک توجه میکنم تا مامان دوباره سوال نکند چیزی را پنهان میکنی. داریم برمیگردیم دماوند و من به محض رسیدن میروم تهران برای کار واجبی و شب را در تنهایی خانهام خواهم بود، هرچند آن افق زیبای دوردست دیگر وجود ندارد تا به آن خیره شوم.
یک جایی وسط راه، که آنتن رفته بود و شورهزار بود، و آن دورها، خیلی دور سایه چند کوه به زحمت پیدا میشد، پنجره کوپه یکهو باز شد و باد خنکی زد. یکجاهایی باران زده بود و باد بوی باران را میآورد. این وضعیت را دوست داشتم. اینکه بوی باران میآمد، بوی امید بود، اینکه هیچ تعلقی انگار نداشتم. دلواپس نبودم. نه خسته بودم، نه تشنه و نه گرسنه، با اینکه همهاش میتوانستم باشم اما توجهم به نیازهایم حداقل بود.
زندگی دو سه روزه در یک مسافرخانه درجه چند مشهد، ساختن با کمترین امکانات، یک قابلمه بزرگ و یک بشقاب و قاشقی که قبلا در آن تریاک کشیده بودند و دو لیوان تا به تای شیشه ای که هیچ ظرافتی نداشت، حرم، خیابان و تخت کوچک مسافرخانه، و بعد با هزار بار چک کردن سایتها و آژانسها پیدا کردن بلیط یک قطار درجه سه به مقصد مراغه، که بین راه قرار بود پیاده شوم، همه اینها تعلق را کم میکند، تلفنت که زنگ نخورد حتی یادت نمیافتد به کسی یا چیزی ربطی داشتی، بی ربطی و بی تعلقی ترکیب سبکی از آدمیزاد میسازد. حالا می توانستم حتی از قطار پیاده نشوم و بروم تا مراغه یا هرجا که میشد.
نمیدانم چطور میشد طبعت هم سازگار خوردن ناهار در یک رستوران لوکس باشد و هم در ته همان قابلمه بزگ بتوانی دو تا تخم مرغ آبپز کنی و با یک گوجه و کمی نان خودت را سیر کنی و تمام، و اتفاقا دومی خوشتر باشد و موافقتر.
خوشحالی حال عجیبی بود. در من به شکلی رخ میداد که خودم آن را میشناختم اما برای عدهای قابل باور نبود. یکبار هم در جمعی صحبت صبحانهها شد، بهترینها، گرانترینها، اینجور وقتها من ناگهان غریبه میشوم، بچه کوچک کمرویی که باید فورا از جمع خارج شود، دوست ندارم نوبتم شود، دوست دارم از قلم بیوفتم و مرا فراموش کنند. نوبتم که شد از آن همه قرارهای صبحانه کاری یا دوستانه در هتلها و کافهها چیزی یادم نیامد. نه اسمی نه مزهای. گفتم یک لیوان شیر و یک تکه نان یا یک املت بیگوجه با آدم موافق از هرچیزی خوشمزهتر است. بحث عوض شد. آدم موافق چه کسی بود. حالا آن بچهای شدم که شعری را حفظ است که هیچکس بلد نیست و میتواند با صدای بلند در جمع بخواندش. آدم موافق رفیقی است که سازش با تو کوک است. کوکِ کوک. ناب است، کم است، اما اگر پیدا شود، این شورهزار بهشت میشود.
نمی خواهم پایان زیارت برسد اینبار، میخواهم همینجا بمانم تا استجابت. وضعیت عجیبیست وقتی چیزی بخواهی و کمترین نقشی در رخدادن آن نداشته باشی. تا آستانه چهل سالگی آمدن این را آموخته که بسیاری از امور با کوشش و تلاش و پایدار ماندن شدنی هستند، اما اموری در این عالم هرگز به هیچ چیز معلومی مربوط نیست، میشود یا نمیشود، و آدمیزاد حتی از لحظه پس از شدن یا نشدن کوچکترین اطلاعی ندارد، اما دعا میکند.
امن و آرام حرم و صحنهای نزدیک حرم بیپایان است. هرچه بنشینم و به یک وضعیت بینابینی بیاندیشم و عبور اینهمه آدم خسته نمیشوم. مدام انگار حرفی از پس حرف در سرم میآید و باز سکوت. ریتمی نامرتب اما معنیدار درست میشود و این خاصیت چنین مکانی است.
ساعت شش و نیم آخرین سرویس از ده به شهر میرود. آنسال که من اینجا بودم ساعت ۴ آخرین سرویس بود، این هم لابد یکجور پیشرفت است. با همان سرویس آخر رفتیم شهر که با قطار برویم مشهد. بدون بلیط. یکی از قوم و خویشها لوکوموتیو ران است. با صدتا تلفن جورش کرد.
روز به انتظار رسیدن وسائل نقلیه گذشته بود و حرکتشان در مسیر، و رسیدن ساعت حرکت بعدی. ۲۴ ساعت تمام اینگونه، مترو و اتوبوس و قطار و تاکسی.
ایستگاه قطار پر از آدم بود. پر یعنی هفت هشت نفر مسافر بدون بلیط. یکی هم آمد نزدیکتر ما و شروع کرد گفتن. انتظار آدم را خلع سلاح میکند، به ستوه آمدهای و میخواهی وقت بگذرد. دنبال حرف میگردی. بعضی اینطوریاتد. مرد از انتظار کلافه بود، چشمهایش تکیده بود و رنگش پریده. گفت یکسال است همینطوری این مسیر را میرود. بدون بلیط. گفت باید صبر کنی. بدون بلیط حوصله میخواست. هی مثال زد. شبی که از هفت بعد از ظهر تا سه صبح نشسته بود، شبی که در راهرو قطار خوابیده بود، آندفعه که هیچکس نبود، یک واگن خالی، یک قطار که یک واگن اضافه سوار کرده، رستوران و کف سالنها غلغله... چه تلنباری از خاطرات بدون بلیط سوار شدن!
بالاخره آن قطار که سفارشمان را کرده بودند آمد. همان مرد تکیده گفت هرکی باید بره میره، هرکی هم باید بمونه امشب اینجاست...مثل من، مثل من را مایوس گفت. یاسی پوچ، بی معنا، چیزی که حتی به خاطر نخواهد ماند. چه کسی در تاریخ از مسافران بدون بلیط و زجر و انتظارشان یاد خواهد کرد، چه فایده دارد؟
رئیس قطار فقط ما را سوار کرد. رفتیم در یک کوپه که درش تا آن لحظه قفل بود. خالی. دو مسافر دیگر قرار بود بیایند.
به اینهمه رفتنهای خودم فکر کردم. به دیدن. به تماشا. به جادهها. چه فایده داشت؟ من را آدم بهتری میکرد؟ در بسیاری جز خستگی چه بود. رنج سفر. رنج انتظار تا حرکت بعدی. رسیدن. دنبال یک زمین تخت گشتن برای چند دقیقه دراز کشیدن. اینها چه ثمری داشت. فقط تحملم بیشتر میشد. راهها را یاد میگرفتم، قلِق باز کردن درهای جورواجور، مسیر سرویسهای بهداشتی عمومی، مغازههای بین راهی. این دانستنها چه فایده داشت؟
نه بیهوده بود و نه میتوانستم در آن سودی بیابم. حالا حتی به مفید کردن انتظارهایم فکر نمیکردم. بیدلواپسی میخوابیدم، کتابی که همراهم بود را باز میکردم و ده صفحه هم نمیخواندم، حتی گاهی به آدمها هم دقت نمیکردم تا چیزی از آنها دستگیرم شود. انگار خلاص شده بودم از له له جوانی، که نمیگذاشت هیچ ساعتی الکی بگذرد. آری...یک جور خلاصی بود که از آن خوشم نمیآمد. میترسیدم از تصویر سبکسرانه میانسالی، بیمزه شدن حرفها و سطحی شدن افکار. چیزی که داشت نزدیک میآمد.
نمیدانم از این دوران چه به خاطرم خواهد ماند. احساسات متفاوت و گاه متناقضی را تجربه میکنم. چیزهایی که ناراحت یا عصبانیام میکند، چیزهایی که بسیار رقیق و شکنندهام میکند و احساس اهمیت داشتن آدم یا آدمهایی بسیار دور، بسیار ناشناخته.
بعضی اتفاقات هم به اشارهای رخ می دهد که از آن اشاره چیزی نمیدانی یا نمیتوانی وصفش کنی. ورود به جهان ساده یا پیچیده دیگران از این اتفاقات است. یک در کوچک یا روزنهای دور از چشم که یک آن نظرت به آن می افتد، حتی ممکن است دربان چندان هم خوش برخورد نباشد و چیزی اغواگر از پس آن دیوار و درون آن دنیا بیان نکند. اما از اینکه توجهت به آن جلب شده رضایت دارد و اصلا گاهی آن رضایت است که گام بعدی را سبب میشود. یک نفر راضی است از حضور تو که حتی نمی دانی آن آدم کیست، چشم امیدوار که برق میزند از پیدا شدن تو و خودش.
حالا هرچه فکر میکنم تابستان یک روز بلند بود، آفتاب گرفته، خشکیده، نه آبی داشتم و نه سایه ای، در هجوم موجوداتی گزنده و سخت بیرحم مانده بودم که غروب شد، مثل غروبهای کویر، که از یک جای نامعلومی باد خنک میوزد به محض افتادن خورشید آن سوی زمین که شب میشود، آن خنکی مدام اوج میگیرد و آسمان هم پر ستاره میشود.
آری این سه ماه یک روز بود و یک شب که روزش سخت گذشت و جانکاه و از درد و رنج گزش و گرما و داغ بادش هنوز غروب سگرمههایم در هم بود و شب، شب وضعیت بلورینِ زیبا و آشنایی داشت که به جا نمیآوردم خودم را حتی که اینطور با آن اخت شده باشم، با چیزی چنین گرم گرفته باشم، به دوستی و مهربانی همراه. این من بودم آیا؟