از آن روزهایی که برای گذشتن هر دقیقه‌اش فکر کردم، چند روز و هفته و ماه گذشته. روزهایی که ده دقیقه‌اش را ده بار نگاه کردم تا بگذرد، هر ساعتش را شصت بار و یا شاید بیشتر. هنوز آنقدر فاصله نگرفته‌ام تا شکل آن روزها برایم معلوم باشد. باید بروم کمی دور، دورتر.
در این ریتم جدید زندگی هم هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام. چند کار نیمه تمام دارم که باید بنشینم و تمام‌شان کنم، کارهایی که بعضی را هر سال گذاشته‌ام برای سال بعد و مثلا از یکی 4 سال می‌گذرد. این هم ویژگی است که با گذر زمان به این شکل درآمده، قبل‌تر عقب افتادن کارهایم روز و هفته و در بدترین حالت ماه بود. حالا می‌تواند 4 سال یک پرونده باز بماند و اضطرابی هم ندارم که تمام نشده است. حتی گاهی فکر می‌کنم که اگر بعضی چیزها هرگز انجام نشود هم به کلیت زندگی ام آسیب نمی‌رسد، تمام شدنش اما خوشحال و سبک‌ترم می‌کند. در وضعیتی زندگی می‌کنم که به راحتی می‌توانم کارهای نیمه را مسکوت نگه دارم و کسی هم بابتش مرا مورد قضاوت یا مواخذه قرار ندهد. حالا فرض کن وقتی 17 ساله بودم اگر دیپلم نمی‌گرفتم و یا دانشگاه نمی‌رفتم و... چقدر آن موقع آدم تحت کنترل و فشار اجتماع اطرافش است.
قبلتر، وقتی کم سن و سال بودم، وقتی می‌خواستم چیزی بگویم بیش از هرچیز خودم مانع میشدم. این هم کنترل خودم بود بر خودم. انگار نمی‌خواستم این من باشم که چنین افکار و احساساتی داشتم اما الان دیگر چنین قیدی ندارم. به راحتی مترصد فرصتی هستم تا بعضی چیزها را بگویم. حالا شنونده‌ام برایم مهم است، شعور و برخوردش. و عجیب‎تر آنکه امتحان می‌کنم. برایم اشکالی ندارد اگر با یک واکنش منفی مواجه شوم. از دست دادن اذیتم نمی‌کند و تمام تلاشم آن است که آخرین ماجرا ارزیابی درست نکند. مدام سیر شکل گرفتن جای آدم‌ها و مکان‌ها و چیزها را مرور می‌کنم تا متوجه ارزششان باشم. این کارها برایم سخت است و بسیار هم از دستم در می‌رود و اشتباه می‌کنم. انگار خیلی تمرین می‌خواهد و تنها وقتی به تبحر کافی می‌رسی که دیگر عرصه اشتباه کردنت محدود و کم شده است.

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۳ساعت ۴:۱۵ ب.ظ توسط zmb |