مثل مرغ بسمل بودم. بی مقصد و بی تاب. تاسوعا یک کار معلوم داشتم و آن هم حلوا دادن بود، بعد همه چیز نامعلوم میشد و این را دوست داشتم. نامعلومی را.
رفتم خیابان 15 خرداد. به صورت زن ها نگاه می کردم که با حاجت آمده بودند تا حلوا جمع کنند و اتفاقی یک ظرف کوچک در دست یکی شان می گذاشتم و می گفتم بگیر خواهر. همه زنان خواهرم بودند و مردان برادرم. رفته بودم محله های پایین که دوستشان دارم و انگار حیاط خانه مان است و من آنجا می توانم مثل یک دختربچه ی بازیگوش بازی کنم و این طرف و آن طرف بزنم. حالا که محرم بود همه جا آدم بود و آن ترس هم که وقت خلوتی همیشه آدم را می لرزاند نبود. پشت سرم را نمی پاییدم، سایه ای که نزدیک می آمد، صدای خش خش از جای نزدیک را و ویراژ موتورها را.
از هر کوچه ای می رفتم تو، و چیزی پیدا می شد، چیزی می دیدم، دری که داخل بروم و روضه ای گوش کنم و لیوانی آب خنک که بخورم. در عجب از صبر و محبت آدم هایی که به این همه ناشناس خوشامد می گفتند، راه می دادند، پذیرایی می کردند. انگار مدت هاست با تو مراوده داشتند و همیشه مهمانت بوده اند و حالا نوبت توست که مهمان باشی، میزبانی بعضی جاها عجیب با احترام و تمام و کمال است.
کف پاهایم تاول زد. شب دیر وقت نبود که رفتم خانه. صبح عاشورا هم همان طور گذشت. روزی پر از شهر. پر از آدم. پر از صدا و حتی یکجاهایی پر از سکوت، دسته ناشنوایان مثلا، با پرچم های سبز که در هوا تکان می دادند و زبانی که فقط اشاره بود و با هم حرف می زدند و ما نمی شنیدیم.
بعد از ظهر عاشورا انگار عاشورا نبود. تقدیر جور دیگری چیده شد.
تاول ها بزرگ تر شده بودند و دردناک. شب که رسیدم خانه پاهایم را در تشت آب و نمک گذاشتم. بعد تاول ها را نخ کشیدم و گره زدم. صبحش درد کم شده بود. راه رفتن آسان شده بود اما جایی نداشتم که بروم. جایی که معلوم نباشد و راه بروی و چیزهایی ببینی. باید می رفتم سر کار و رفتم.
صبح داشتم همین مسیر هر روزم را می آمدم، همین مسیری که سربالایی ملایمی است از خانه تا شرکت و چند ماه است پیاده می روم. آهسته و از یک گوشه مشخص. هر روز از جلوی سنگکی و بعد کافه و بعد بقالی و بعد پسرک سبزی فروش رد می شوم، چند خیابان کسی نیست تا برسم به پیرمردی که می نشیند سر خیابانی ماشینرو و نسبتا شلوغتر، و باز کسی نیست تا یک درخت انجیر، که تا برگهایش به سرم می خورَد زانویم را خم می کنم، تا قدم کوتاه شود و گرد برگ ها در تمام سر و صورتم نروند. روزهای اول هربار به شاخه های درخت گیر می کردم و انگار اگر چشم از کتاب بردارم جهان به پایان می رسد، همان طور خیره به جمله خودم را می تکاندم و جهان را از نابودی نجات می دادم، تا چند روز، که جای بودنش را یاد گرفتم.
صبح داشتم همین مسیر را می رفتم، همانطور سلانه و با کتابی که دستم بود و صفحاتش رو به آخر است، این چندمین کتابی است که در این مسیر جدید خوانده ام، هفتمی یا هشتمی. "چه شد؟"* را می خوانم که نویسندگانش سال ۱۴۰۰ یکبار پشت سرمان را نگاه کرده اند و دیده اند که اوه... چه سرمایه اجتماعی داشتیم که پرید! "چه شد؟" قصه ی دردناک بیاعتمادی اجتماعی ایران است و از بین رفتن قوام رابطه ها و نگاه های گرم انسانی میان ما ایرانی ها.
صبح داشتم همین مسیر هر روزم را می رفتم که رسیدم به کوچه آخر که از آن میپیچم به خیابانی دیگر، و از جلوی سوپرماکتی می گذرم که هر روز دخترک دو سه ساله ای بغل پیرمرد صاحب مغازه است و مرد قربان صدقه اش می رود و دخترک با لبخند نگاهم می کند و حالا چند روز است که با هم سلام و احوالپرسی می کنیم، غریبه هایی که دوست شده ایم با هم. مثل زنی که در اتوبوس میدان قیام تا وحدت اسلامی کنارم نشسته بود و رفیق شدیم و از تلخی زندگیاش گفت و دلداریاش دادم، و شمارهام را خواست و ندادم، گفتم خوبی حرف هایم این است که یکبار بشنوی و بروم و دیگر هرگز مرا نبینی...
صبح داشتم از همان مسیر می رفتم که به سرم زد بروم داخل سوپر مارکت و یک دانه بیسکویت کاکائویی بخرم که دوست ندارم مثل هر خوراکی کارخانه ای دیگر، همسر مرد که عاقله زن جا افتاده ای بود داشت ترانه ای گوش می داد، شکیلا گوش می داد، شکیلا که داشت می خواند :"وقتی می یای صدای پات از همه جاده ها میاد...انگار اون از یه شهر دور که از همه دنیا میاد..."
*چه شد (داستان افول اجتماع در ایران)، عبدالمحمد کاظمیپور و محسن گودرزی، ۱۴۰۱، نشر اگر، تهران