همه چیز در شهر عوض شده. از تصویری که شکل گرفته چیزی نمی دانم. انگار گوشه یک لحاف پهن را در تاریکی دست گرفته باشی. هیچ نمی شود گفت از شکل و رنگ و جنس و ترکیب و یکدستی اش. زیر پل حافظ، روبروی امیرکبیر یک ماشین زرهی هست و چند گاردی. آن آرایش امنیتی و نظامی در شهر نیست. آن التهاب و آن دود و درگیری ها و ترس ها. به چیزهایی عادت کرده ایم. آن اول ها فیلم های زیادی از وجود گاردی ها، حرکت موتوری ها و ماشین ها منتشر میشد، مثل کشف بزرگی، که به محض امکان آدم ها فیلم و عکس می گرفتند. حالا دیگر برایمان مهم نیست. این جماعت دیگر چیزی مهم و شگفت انگیز و خبرساز حساب نمیشود.
زن های بسیار روسری را روی شانه شان انداخته اند. یک بار هم نسبتشان را شمردم، واقعا بسیار حساب نمیشد اما جوری به چشم می آید که حتی شنیدم می گویند همه روسری ها را برداشته اند.
آنها که متهور ترند اصلا روسری در ترکیب پوشش شان نیست. چهره شهر در مناطقی به وضوح عوض شده. زن ها عوضش کرده اند. انگار آدم جدیدی در شهر زاده شده، خیلی ها زبانش را، علایقش را، پوشش را، و آرزوهایش را نمی شناسند، خیلی وقت ها کتمانش می کنند، نادیده اش می گیرند، برایش سخنرانی می کنند که از جای دیگری آمده، از کسی پول می گیرد اینگونه باشد، اما بالاخره باور می کنند که این یک عضو جدید است که زاده شده، و باید تعامل با او را آموخت.
همان زیر پل حافظ رو به پایین که به انقلاب می خورد گاردی ها ایستاده اند. نه... نشسته اند. حالا با خودشان صندلی های تاشو دارند. پنجاه روز و حتی بیشتر است که دیگر جزئی از شهرند. راهکارهایی برای دوام پیدا کرده اند.
همه انگار راهکارهایی برای دوام پیدا کرده اند. دوام تا وقتی نامعلوم، برای چیزی نامعلوم.
مثل وقتی که برای یک شب به گوشه دنجی می روی. قرار نیست بمانی، اما ماندگار می شوی. کم کم خورده ریزهایی دورت جمع می کنی، بساطی از زندگی بهم می زنی و بیتونه می کنی. هرچند معلوم نیست چقدر. چند روز. مدام گمان می کنی این شب آخر است، اما نیست. کم کم می فهمی دیگر هرگز به صبح آن روزی که به آن نقطه رسیده ای باز نخواهی گشت. آن احساس اطمینان از اینکه آنجا ماندن موقت است، اینها حادثه هایی هستند که می گذرند، به زودی همه چیز تمام می شود و روز از نو شروع خواهد شد و روزی از نو خواهد رسید. اینگونه انتظار وضع غریبی است.
همه چیز انگار معلق است. میانه است. جایی نیست که به آن پناه ببری. خودِ پناه بردن، چیزی را به مقصد رساندن است. گفتن نیاز به درگاهی. این را هم نداشته باشی، نه نیاز را و نه درگاه را، وضع غریبی درست می کند.
گفتنش، وصفش، هیچ چیز را تغییر نمی دهد، این متغیر بودن ویژگی ثابت این روزها است. می گوییم تا گفتن آراممان می کند. دلم می خواست بدانم چرا آدمیزاد تعریف کردن را دوست دارد. گفتن را دوست دارد. چیزی را وصف کردن از آن می کاهد یا به آن می افزاید؟