راه ورودی را بسته بودند، یا شاید بهتر است بگویم راه خروجی را. از همان جایی که وارد ده شده بودیم باید بر می گشتیم. راننده اسم یک نفر را آورد. "داریم میریم باغ فلانی"، "نصف اینجا فلانی هستند، اسمش چیست"، هرچه فکر کرد اسم را به یاد نیاورد. پولی دادیم به پیرمرد و راه را باز کرد. در یک سراشیبی از جاده خاکی بد قلق خارج شدیم و از رود کوچکی رد شدیم و افتادیم در جاده ی دیگری که هرگز گمان نمی کردی، رسیدن به آن راه، تنها از روی رودخانه ی کم عرض و عمق ممکن باشد. یک جایی راه دوتا میشد. راننده این دست و آن دست کرد، کدام طرف بود، یادش آمد و گفت ماشین تازه از اینجا رد شده. جای دو چرخ موازی دیده میشد به زحمت که تا نگفته بود ندیدم. کمی جلوتر بلند گفت "درسته...خودشه..."، نشانه ای دیده بود که موید انتخاب مسیر درست بود. نشانه ای که همه ی وقت هایی که شک داری دنبالش هستی تا بگویی راه درست بود یا غلط پیدایش می کنی.
جلوتر صدای مهیبی در کوهستان پیچید. دومی... صدای تیراندازی انگار. شکارچی بودند. پوکه های زرد رنگ جاهایی افتاده بود و اول فکر می کردی چیزی است که از زمین روییده.
پای یکی از تپه ها راهی به سمت پایین می رفت. همان را رفت و کم کم آثار باغی پیدا شد که کسی آن را سبز کرده باشد، درختانی کوتاه و بلند و کرتی که گوجه و خیار کاشته بودند. یک جا سبزینه گیاه، متراکم تر بود و اتاقکی پیدا که سر چشمه بود. نیسان آبی فلانی هم یک گوشه پارک شده بود. دو جوان بالاتر تفنگ شان را گذاشته بودند و نشانه می گرفتند. چیزی که نمی دانستی چیست.
نزدیک تر شدیم و بوی آب چشمه زد توی صورتمان. پیاده شدیم. پیرمرد نشسته بود روی تخت چوبی و آتشش به راه بود و چای، برایمان ریخت. ما سیب زمینی پخته داشتیم و نان سنگک. تعارف کردیم، گفت تازه چاشت خورده است. هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود. گفت ملخ ها تا تپه ی مجاور آمده اند. جهاد پارسال پول داده بود به اهالی، هر سطل ملخ هفتصد هزار تومان. امسال هنوز کاری نکرده بودند، آفت می آمد و همه چیز را نابود می کرد، سمپاشی هم نمی شد، تر و خشک با هم می سوختند.
ظرف های آب را از چشمه آب کردم. درخت بید قدیمی پای چشمه مثل نشانه بود. پیرمرد گفت"گنج توی بازوهایت هست جوان"، راست می گفت. یعنی که دنبال نشانه نگرد. ما هم چاشت خوردیم. برایش دو سیب زمینی پوست کنده را گذاشتم کنار هر چه از نان مانده بود و رفتم روی تپه ی روبرویی. پیرمرد سراغش را داشت که آنجا چای کوهی مثل چمن است. مثل چمن بود. از کنار زمینی که کدو و لوبیا کاشته بود رفتم روی تپه ی روبرو که هنوز آفت نرسیده بود. کیسه ام را چای کوهی چیدم و تا برگردم حرف ها تمام شده بود. ظرف های سنگین آب را کشان کشان بردیم تا ماشین، استکان ها و ظرف قند و ... همه را جمع کردم در سبدی و رفتیم.
جوان ها هنوز داشتند تیر می انداختند. یک موتوری با یک نفر ترک، از بالای کوهستان می آمدند پایین. خورجینشان پر بود، آنکه ترک موتور بود، اسلحه ی پیچیده در پتو را از دستش آویزان گرفته بود. با شلوارهای شش جیب و صورت های چفیه پوش و پیشانی آفتاب سوخته.
پوکه های زرد روی چمن سبز پیدا بود...مثل چیزی که از زمین روییده است.
ایست را نشنیدیم. تابلویش را هم ندیدیم. ماشین گشت پیچید جلویمان. به محض توقف با اسلحه آمد سمت شوفر و دستش را سریع و صاف گذاشت روی قفسه سینه راننده. لابد تند می زد. "از کجا آمدید؟"، "کجا می روید؟"، راننده پیاده شد همه را جواب داد، راست حسینی. نگاهم را از صورت پریده رنگش برنمی داشتم. لب نازک بالایی اش نازک تر شده بود و چشم های گود افتاده اش گودتر شد. مامور مدارک ماشین را نگاه کرد. "چرا ایست دادیم نگه نداشتی"، نشنیده بودیم. باور نمی کرد. به بغل دستی راننده اشاره کرد. "برو عقب" سربازی نشست کنار راننده و راه افتادیم سمت ایست بازرسی. ساعت از سه گذشته بود. انگار ما تنها بودیم در جاده و خیال می کردی هرگز قرار نیست کسی بیاید.
دل و روده ی ماشین را کشیدند بیرون. کیف ها، ساک ها. نایلکس ها، کیسه ی تفاله ی قهوه. آرام از راننده پرسیده بودم، "چیزی ندارید"، "نه...نه" آهسته نیم نگاه مطمئن انداخته بود که خیالم را راحت کند. سگ ها آن طرف تر بودند. مامور گشت صندلی ها را در آورد. زیر فرمان را باز کرد. درها را... هرجا که عقل جن هم نمی رسید. یک ماشین گشت نامحسوس هم ایستاد. لباس شخصی بودند. کلت هایشان پیدا بود. شب خالی مرز حوصله شان را سر آورده بود. ماشین ما اسباب سرگرمی یک ساعتی را جور می کرد. آن دو ساعت دیگر تا آفتاب بزند را هم یک جوری طی می کردند. همه چیز کف زمین بود. ماشین را خودشان راست و ریست کردند، چیزی پیدا نکرده بودند. بهم نگاه کردند. به ما نگاه کردند . دوباره هم گفتیم که متوجه شان نشده ایم. سری تکان دادند، "برید..."، خورده ریزها را برگرداندیم سر جایشان. کوله پشتی ام دست نخورده، ته صندوق بود...
سربالایی قبلی که تمام شد آب هم تمام شد. دوباره موتور جوش آورد. یک تریلی نگه داشت، به هوای چهارلیتری که تکان داده بودیم. از مخزن آبی که در شکمش داشت آب داغ برداشتیم. اصلا پیاده نشد. به دست تکان دادنی رفت.
موتور ماشین چاه جهنم شده بود. آب را با قل قل می بلعید و هوره ی بلندی می کشید و بخار سوزان به بیرون پرتاب می کرد و خنک نمی شد. دوباره راه افتادیم. دوباره جوش آورد. این بار در سرآشیبی. خلاص، چند کیلومتر آمدیم. ترمز نمی گرفت. بیشتر نمیشد جلو رفت. این جاده فرعی بود. ترانزیت. آن دورتر ها چند چراغ روشن بود. چشمک زن ها را روشن گذاشتیم.
یک سواری رد شد. آنطرف تر ایستاد، پیاده نشد، او چشمک زن ها را روشن کرد،" فعلا بشین تو ماشین یه ذره خنک بشه..."، "یارو وایساده...چی کار داره..."، "لابد خراب شده اینم...."، "میره..."، "آره بابا... میره بالاخره"، "شیشه ها رو بده بالا جک و جونور از بیابون نیاد تو ماشین"، "آره...هوا هم خنکه..."، "رفت یارو..."، " بریم پایین ببینیم چی کار میشه کرد "
هرچه آب بود ریختیم در شکم داغ ماشین. خنک نمی شد. "این پیچ را باید باز کنیم، هواگیری بشه..."، پیچ را باز کردیم، "آخ.." پیچ کوچک افتاد! "کجا افتاد؟"، چراغ قوه گوشی را چرخاندم. نبود. روی زمین را نگاه کردم نبود. دوباره توی موتور را گشتم، از همه زاویه ها، "ایناهاش...!"، سایه اش را دیدم. دست کشیدم روی سینی روغنی و سیاه زیر موتور. انگشتم لمسش کرد. برش داشتم. بستمش.
شب عمیق شده بود. بوی گندم زار می زد. آب نداشتیم. دیگر ماشین سنگین هم رد نمی شد. ماه طلوع کرده بود. کامل. صدای آب آمد. "صدای آبه...صدای آب میاد!"، با چراغ قوه گوشی راه افتادم سمت صدای آب. نزدیک تر شد. پیدایش کردم. ماه افتاده بود توی آب. جوی پهنی بود. "آبه! زلاله!"، برگشتم و بطری ها و چهارلیتری را برداشتم. راه را بلد بودم. چراغ نمی خواستم، باطری گوشی را نمیشد تمام کرد. دولا شدم. کفش هایم توی آب خیس شد. عمق آب کم بود اما خنکِ خنک. طول می کشید تا بطری ها آب بگیرند. صدای زنگوله آمد. "در بیابان دنبال بزغاله راه نیوفتی..."، تازه یکی از بطری ها پر شده بود، صدای زنگوله دوباره پیچید. اگر به چشمم آمد نباید دنبالش راه بیوفتم." بزغاله سفیر مرگ است. از آنهاست. می بردت..."، بوی گله زد توی دماغم. آن اطراف "چَفت گوسفند" است لابد. بطری پر شد، چهار لیتری هم. "چی شد...؟"، "اومدم...". موتور حریص را باز پر کردیم. ده کیلومتر دیگر رفیق راه باش و برو. ده کیلومتر دیگر رفت. باز جوش آورد. "این گردنه را رد کنیم..."، "می ترکه..."، دلش داغ داشت، می ترکید، خشک بود، آب را با بی رحمی پس می زد، راه دراز تر میشد که کوتاه نمیشد...
* سفر مسیر است، سفرنامه متن هایی است از مسیرهایی که رفته ام.