آن اول اصلا برایم جدی نبود. فقط یک فولدر روی دسکتاپ درست کردم و اسمش را گذاشتم مردم شناسی. بعد یک فولدر دیگر درست کردم، ترم یک، بعد ترم دو، ترم سه و پایان نامه. از روزی که فولدر پایان نامه را درست کردم هر شبی که زود می رسم یا کتاب های مربوط به مردم شناسی شهری و هنر می خوانم یا مقالاتی که مربوط به این حوزه است. دو سه سال اخیر هرچه از خیابان ها گذشته ام تا آنجا که چشمم کار کرده تماشا کردم و همین هم شد که موضوع پایان نامه ام ربط دارد به بخشی از کالبد بی جان شهر، دیوار ها. نقاشی های دیواری که مردمی است و غیررسمی. هنر غیر رسمی دنیایی دارد که شاید بیش از همه چپ ها دوستش دارند اما من نمی خواهم به جنبه ی سیاسی ماجرا فکر کنم، اتفاقا رفتم سراغ دیوارنگاره ها که نوشته نباشند و سیاسی نباشند و عمرشان هم کوتاه نباشد.
همه چیز به شدت سیاسی شده است و این مثل مرضی پر چرک و خون، هنر و علم و اخلاق و معرفت و ایمان را، همه را بیمار و ناتوان کرده است. انگار حق نداریم و نباید به چیزی فکر کنیم که سیاسی نباشد.
بعد از کار رفتم در یک کتابفروشی، خانم فروشنده موی جو گندمی داشت و روسری اش را به رسم زنان عاصی این روزگار دور گردنش پیچیده بود. دیدن زنی که جرات کرده روسری اش را بیاندازد اما نه آنقدر که بکلی دور گردنش نباشد حالم را بهم می ریزد. از این استیصال، از این ذره ذره به دست آوردن، از این همه قضاوت و عصبانیت، و از همه بدتر این هزینه ای که باید صرف شود، از آبرو و اعصاب و روابط خانوادگی...
نام کتابی که می خواستم را گفتم و با ماسکی که روی صورتم بود نشنید. دوباره بلند و شمرده گفتم و ناخودآگاه انگار آهنگی گرفت، گفت درآمد بیات ترک ... و نام کتاب را با لحن من تکرار کرد و هردو خندیدیم. احساس کردم با آن کنش مدنی-سیاسی خانم کتابفروش، با آن حال و هوای ملتهب دور میدان که گارد و ماشین و ... ایستاده بود، با اخباری که در شبکه ها دست به دست می شد و با وضعیت اقتصادی و ... نباید آن کتاب را بخرم. باید بروم سراغ چیزهای خیلی جدی تر و مبارزه ای تر و سیاسی تر.
کتاب مولانا و حکایت رنج انسان را برای هدیه به آشنایی خریده بودم و دنبال یک چیز دیگر بودم که پیدا نکردم، و آخر با نقشبندیه حامد الگار از آخرین مغازه آمدم بیرون.
تا خانه دیگر کتابفروشی در کار نبود. پیاده مسیری را قدم زدم که هم گرم بود و هم خلوت تر از خیابان های اصلی. از کنار یک پارک رد شدم که همان اولش جنازه یک گربه افتاده بود. دو سه قدم جلوتر یک جنازه دیگر و همین طور ادامه داشت. گربه ها هم قربانی واکنش های سیاسی تهرانی ها بودند. عده ای مخالف جدی غذا دادن به گربه ها و عده ای حامی و اصلا پرستش کننده ی این حیوان لوند و ملوس که به خاطر همین دعواها این بیچاره هم حالا هویتش تغییر کرده بود. جز اینکه کسی در غذایشان سم ریخته و توی این پارک ترتیب عده ای شان را داده باشد، حدسی نمیشد زد.
با هم دعوا داشتیم و سر چیزهایی خالی می کردیم که هیچ کاره بودند. از پارک فاصله گرفتم و با نگرانی از اینکه جنازه یک گربه دیگر را خواهم دید یا نه، دزدکی چمن های پارک را تماشا کردم. تهران شهر ترسناکی شده بود. نمی دانستم چه چیزهای دیگری در آن خواهم دید. اتفاقات، بی پایان و غیر قابل پیش بینی بودند. رادیو اخبار را جوری منعکس می کرد که انگار به ازای هر غم و ناراحتی و واکنش یک نفر در ایران، یک دو جین خارجی، مامور تمام وقت بوده اند که مخ معترض را بزنند و با کلی دسیسه و نقشه کار را به ثمر برسانند. نمی فهمیدند چقدر خرابی به بار آمده یا خودشان را به نفهمی می زدند...؟
حالا مانند یک خائن به شهر و نگرانی همشهری هایم دارم روی پایان نامه ای کار می کنم که سیاسی نیست، اعتراضی ندارد و نمی خواهد گردن کسی را خورد و خمیر کند و یا عده ای را مسموم کند، ولو گربه ها. وسط هایش هم خیال دارم کتاب هایی بخوانم باز بی ربط تر. نزدیک ترین عوالمی که می توانم به این روزها بسازم با تاریخ بی خردی است که باربارا تاکمن نوشته است. آری، تاریخ، تاریخ بی خردان است.
پ.ن: سالهاست رادیو گوش می دهم و امسال به نظر می رسد اخبار افغانستان و طالبان به لطیف ترین حالت ممکن پخش می شود، جوری که انگار یک قوم معقول و منطقی اند که درباره شان مدت ها اشتباه کرده ایم.