جمعه است و خانه ام. خانه مان. این یعنی آپارتمان کوچک خالی ام در تهران نیستم با اینحال تنها هستم. این نوع تنهایی که اعضای خانواده بیرون رفته باشند و کمی دیگر بیایند را چندین سال بود تجربه نکرده بودم. من روزها و ماه ها و حالا می توانم بگویم سالهاست که تنها زندگی میکنم ولی این احساس چیز دیگری است. وضعیتی که در آن هر کسی سراغ چیزی رفته و من خانه هستم تا برگردند.

دماوند خنک است. غروب ها باد و باران می شود. شب یخ می زنی اما پنجره را باز می گذارم. انگار دوست دارم یخ بزنم. سردم بشود و وقتی می روم تهران به خنکی شب های دماوند فکر کنم، هرچند این اتفاق نمی افتد. اصلا نمی دانم در طول روزها و شب ها به چه چیزی فکر می کنم، فقط می گذرد. به سرعت می گذرد و این اصلا بد نیست.

هنوز به این فکر می کنم که چه می خواهم. در یادداشت هایم بسیار درباره اش نوشته ام. فکر کردن به اثرم، به آنچه از من می ماند، به آنچه می خواهم تغییر کند، اینها فکرم را مشغول کرده است.

گمان میکنم چیز زیادی از زندگی نمانده است. ده دوازده سال یا شاید هم بیشتر است که خیلی چیزها را اینجا نوشته ام. در همین وبلاگ، و یادم است روزهایی که درگیر مساله بسیار مهم یا بسیار بی اهمیت بودم. اینکه آن موضوع مهم بود یا نبود را زمان بیشتر معلوم کرد. اما ذره بودن من در میان این طوفان چیزی نبود که با زمان تغییر کند. گردی میان هیاهوی باد.

باز به اثرم فکر می کنم. به فایده کارها و چیزها. به سرگرمی هایم و مشغولیاتم. دورم که شلوغ تر بود فکر می کردم همه چیز می تواند مهم تر باشد. وقتی اطرافت خلوت می شود متوجه می شوی که خبری نیست. آن شلوغی آدمیزاد را گول می زند. روزهایی که آدم های بیشتری نگاهم می کردند فکر می کردم مهم است که مثلا کارهای فرهنگی بیشتری انجام بدهم. الان خیلی چیزها در انزواست. هیاهویی در کار نیست. مثل خبری که در روزنامه چاپ می شود یا چیزی که پیرزن همسایه تعریف می کند. این دو با هم تفاوت زیادی دارند. آیا واقعا تفاوتی دارند؟

یک شب روزنامه جنگل را می خواندم که میرزا کوچک خان بخش هایی از آن را نوشته بود. چه دوران پر تلاطمی، چقدر حادثه، چه جزئیاتی. چه کسی یادش است؟ بسیاری از آن خبرهای داغ فراموش شده اند اما برآیندش چیزی شده. ماندگار.

کسی توی نخ کارهایم نیست. یا چیزهایی که می خوانم یا جاهایی که می روم. حتی از بعضی نوشته جاتی که خوانده ام یک کلمه هم حرفی نزده ام. این هم ماجرای عجیبی است. کارهایی که خودت از آن مطلعی، آدم هایی که فقط خودت می شناسی، رفاقت هایی که انگار در یک خلا شکل گرفته. مثلا هستی را هیچکس نمی شناسد. در گوشی موبایلم یک شماره تلفن است. حتی اینجا که نامش را آورده ام از آشنایی و نوع معاشرتم چیزی ننوشتم. پوران هم همین طور است. در مورد بعضی ها حتی اسمشان را هم نمی دانم اما چندین سال است همدیگر را می شناسیم. مثلا آن زنی که آخرین بار در مورد قیمت کفش هایم با هم حرف زدیم. با لبخند.

دنیای هر آدمی جای عجیبی است. گاهی دوست دارم با جهان یک آدم غریبه با تمام جزئیاتش آشنا بشوم، و فکر می کنم این چیزی بسیار با ارزش است که کسی به آن نپرداخته و با هر مرگ تمام می شود. حیف می شود.

+ نوشته شده در جمعه یکم تیر ۱۴۰۳ساعت ۵:۱۱ ب.ظ توسط zmb |