یک چیزی بنویسم. مثل اینکه می خواهم بگویم یک چیزی بگویم. انگار در یک جمع شلوغ نشسته ام و جز سلام از اول چیزی نگفته ام. دلشوره دارم هر لحظه یک نفر بگوید: خب... شما چقدر ساکتی! یه چیزی بگید... و یکهو همه برگردند به سمتم و از خجالت سرخ شوم و سرخی ام را همه بفهمند و پیش خودشان بگویند عجب موجودِ آدم ندیده ای، چقدر بی ظرفیت، چقدر غیراجتماعی. اینطوری است که حرف می زنم تا یکهو کسی مرا به خجالت نیندازد وگرنه دلم می خواهد ساکت بمانم.
خسته ام و همین حالا می خواهم بخوابم. فکر می کنم باید همه مان بخوابیم. اگر بخوابیم و دیگر بیدار نشویم چه.
نمی شود. باید زندگی کنیم. طبق معمول در وضعیتِ...لغت را بیاد نمی آورم ولی در وضعیتی هستم که معمولا در این حالت به دنبال راه حل های بی منطق می گردم، راه حل های نشدنی و عموما شبه فرار. وضعیت بغرنج.‌‌.. البته لغت همین نبود اما شبیه این می توانست باشد. مخمصه. وضعیتی که در آن هستم مخمصه است و دوست دارم ‌کسی نجاتم بدهد.
همینجا خوابم برده است. متن را نصفه ول کردم و خوابیدم ولی دوباره صبح را بیدار شدم. اینطور نشد که خوابم‌ ببرد و مدتی زیادی خوابیده باشم. مثلا چند ماه و بیدار بشوم و فصل دیگری باشد. مثلا زمستان. زمستان نمی شود به این زودی، ولی از یادش هم به تب و تاب می افتم و قلبم تند می زند. مثل لحظه ی دیدار کسی که دوستش داری. چقدر وقتی دیگر دوستش نداری اسف بار است. چقدر دلم ‌می سوزد وقتی آن محبت از میان می رود و آدمی بی اهمیت می شود. برای آن ارزش از دست رفته اش غمگین می شوم، حالا بگو نزد هر کسی...حتی آدم کوچکی مثل من‌‌. هیچ چیز ارزشمندتر از ارزش داشتن نزد کسی هست؟ و هیچ چیز بدتر از تمام شدن آن ارزش هست؟ دلم برای خودم که یک امر مهم داشتم، آدم مهم داشتم، برای آن مهم، برای بی اهمیت شدنش، برای همه ی اینها سخت می سوزد. می سوزد، صدای سوختنش بلند می شود، مثل برخورد محکم بالهای کبوتری به یک پنجره ی بسته... که بعد دوباره می پرد، دوباره می روم.
مخمصه تمام می شود. روزهای تازه ای آغاز می شود، حرف های تازه، سختی های تازه، مخمصه های تازه و منتظر می شوم که چیزی ارزشمند بیابم، و آرزو می کنم. مدام آرزو می کنم‌که از میان نرود این بار. ارزشش از میان نرود.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت ۶:۲ ب.ظ توسط zmb |

این خط بیست سال بیشتر است که راه افتاده. از دروازه دولت سوار می شدم و همان وقت لابد ساعت مچی ام را نگاه می کردم. ایستگاه بعد، پایانه جنوب. اینجا هم باز ساعتم را نگاه می کردم. تمام طول مسیر چشم هایم را گشاد می کردم که چیزی از چشمم دور نماند. جا نمانم. از قطار که پیاده می شدم راه را بلد بودم. اولین بار حتما هی نگاه کرده ام ولی بعد از دو سه بار دیگر فهمیده ام کدام طرفی باید رفت. هرچند هنوز هم پیش می آید که یک مسیر را بعد از صد بار رفتن باز اشتباه کنم و پیچی را زود بپیچم یا به جای چپ به راست بروم. آن وقت تلفن همراه نداشتم. هیچکس نداشت. اینترنت اینطور نبود.

بلیط را یادم‌ نیست چطور می خریدم. فکر نکنم هرگز به این هوا که همان وقت که رسیدم بلیط هم خواهم خرید راه افتاده باشم به سمت ترمینال. خیلی بعید است. حتما همیشه بلیط داشتم. چیزهای گنگی یادم می آید. از دفتر تعاونی ۱ یا ۳ بلیط می خریدم، گاهی هم تعاونی ۸. ساعتش را صدبار نگاه می کردم، تاریخ را. دفتر کجا بود را یادم‌ نیست.

هیچوقت نشد که اشتباه کنم. هیچوقت بلیط را هم اشتباهی نخریدم. حتی آنوقت ها که دفتر فروش بلیط می رفتم و گاهی بلیط هواپیما می خریدم و دختر خوش بر و رویی با صدای رسا طوری تاریخ و ساعت را دوباره و سه باره با خریدار چک می کرد که انگار دارد شاخ ترین و بهترین و عجیب ترین بلیط تاریخ پروازهای آدم دوپا را می فروشد. هیچوقت اشتباه نکردم. اما برای هم کلاس هایم پیش می آمد. خواب ماندن، دیر رسیدن، ده را دوازده خواندن، چهارشنبه را پنج شنبه دیدن.
با هیچکس حرف نمی زدم. یکبار ساکم سنگین بود، پر از کتاب، سربازی از دستم گرفت، تا جلوی در ترمینال، حتی درست و حسابی تشکر نکردم. از همه می ترسیدم. اگر کسی را دوبار میدیدم فکر می کردم ممکن است دنبالم راه افتاده باشد و تا چند دقیقه دیگر حتما مزاحمتی درست خواهد کرد. شاید دیگران ترس را در حرکاتم می دیدند، نمی دانم.
مسافر بی حاشیه ای بودم. زودتر از همه می رسیدم. وسط راه وقتی اتوبوس نگه می داشت خیلی سریع به سمتش بر می گشتم، حتما رنگش و جای ایستادنش را خوب به ذهن می سپردم. دیده بودم که مسافری اشتباهی سوار شده باشد. از داد و بیداد شاگرد راننده سر مسافرهای حواس پرت که ناپدید می شدند می ترسیدم. از اینکه به چشم بیایم، از اینکه به خاطر سپرده شوم، از اینکه کسی سوالی بپرسد، همه چیز برایم مایه دلهره بود. یکتا هنرم کتابخوانی بود، کاش سوزن دوزی، منجوق دوزی، قلاب بافی و منبت و معرق و از این جور چیزها یاد گرفته بودم. چند سال بعد بافتنی و خیاطی یاد گرفتم، ولی به قدر رفع حاجت نه اینکه هنر باشد، نقاشی و نگارگری و موسیقی هم امتحان کردم، اما همه ی اینها وقت می خواهد و سبک زندگی که عوض شده بود و دیگر نمی شد. خودم را بسته بودم به کتاب ها و برای یادگرفتن چیزهای دیگر انگار وقت نداشتم.
حالا چند کتاب را شروع کرده ام به خواندن، در باب نسبت هنر با انسان، با جامعه، با اسطوره ،با تاریخ، با شهر، و البته سرنوشت هنر در این دوران پرآشوب و متزلزل مدرن.
موضوع پیچیده و جذابی است، شرح مبسوط جزئیات. اصلا هنر همین جزئیات بسط داده شده است. همین زیبایی های ریز و درشت، و اگر هنر زیباست و زیبایی است، به نظر می رسد بار بزرگی از زیبایی شهر را گلدان های پشت پنجره های زنان به دوش می کشد، که حالا، بهار شده و گل داده اند و هنوز نمی دانم گلدان های زنان خانه دار هم جزئی از هنر هست یا نه.

+ نوشته شده در جمعه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت ۱۰:۵ ب.ظ توسط zmb |