پراکندهام. هر ذره ای از من جایی است. هر دلبستگیام در جغرافیای دور است. آدمها، مکانها، اشیاء، خاطرات. حتما آدمهایی پراکندهتر از من بسیار زیستهاند، بسیار پراکندهتر، با فاصلههایی دورتر میان ذراتشان، بسیار دورتر.
گاهی به نسبتم با مکانها فکر میکنم که هیچجا نه در غربتم و نه در قرار. بسیار جاها بوده که یک چند ساعتی نشستهام و خوش گذشته است و آسوده بودهام ولی هرگز دوباره به آنجا پا نگذاشتهام، یا یک دورهای مرتب به آن مکان رفتهام و بعد تمام شده.
مکان فارغ از اتفاقی که در آن میافتد و چیزی که با من میسازد هم معنا و حس و حالی دارد. همان لحظه که واردش می شوی آن احساس را به تو منتقل میکند. بعضی مکانها هم هیبتی ندارند، به چشم نمیآیند. یک جایی هستند مثل بسیار جاهای دیگر. یعنی آنکه مکان فارغ از مثبت یا منفی بودنش میتواند هیبتِ گیرایی داشته باشد که در خاطرهاش و اصلا در خاطرهانگیز شدنش موثر است. بعد نقش آن ماجرایی است که برایم رخ داده. گاهی ماجرا هیبتی بزرگتر از مکان دارد، مثلا در جایی بسیار تاثیرگذار با کسی قرار ملاقات گذاشته باشی که پیش از آن دعوای جدی کردهای و حالا می روی که تکلیف آن دعوا را تعیین کنی، قصه قبل از حضور، چنان مرا در چنبره خود می گیرد که دیگر دست مکان به آدم نمیرسد، انگار هیچجا نیستی و در همان هیچجا داری جر و بحث میکنی. البته ممکن است اثر در دست هردو باشد، هم مکان و هم ماجرا، آن وقت آن مکان با ماجرا چنان گره میخورد که هر بار تداعی کننده هم هستند. گاهی هم ماجراست که مکان را معنا می دهد، تکرار بودن در آن نقطه، برانگیخته شدن آدم در آن نقطه، از دست دادن، به دست آوردن. تمام اینها مکان را به چیزی بیش از یک نقطه روی نقشه و یک محیط محصور به دیوار و ... تبدیل میکند.
بعد به این فکر میکنم اگر بنایی که در آن چیزی مهم رخ داده است و معنا و احساسی دارد اگر به کلی محو شود و به جایش سازهی دیگری ساخته شود و یا اصلا زمین مسطحی شود و تو از آنجا بگذری چه خواهد شد، چه حسی خواهی داشت.
وقتی متروی تهران را راهاندازی کردند، خط دو، ایستگاه سرسبز، چندین سال گذشته بود از آن روزی که آن محله را ترک کرده بودیم و من دختر جوانی بودم که برای اولین بار مسیرم به آن ایستگاه افتاد و با عجله پلههای مترو را بالا میرفتم که ناگهان هیاهوی حیاط مدرسه سال اول ابتدایی در سرم پیچید. انگار کسری از ثانیه به درون فضای مدرسهمان در مترو پرتاب شده باشم که فقط من آن را احساس کردم. از مترو بیرون آمدم. اطراف را نگاه کردم. یادم آمد بچه که بودم و از آن محل که رفتیم گفتند مدرسهمان را خراب کردند چون قرار است مترو بشود و بابا هم چند سال بعد گفت همان جایی که مدرسه نوید آینده بود شده است ایستگاه سرسبز.