بین وهم و واقعیت چند خط نوشته یک پزشک همه چیز را عوض می کند و همانطور که می نویسد می گوید چیز مهمی نیست.این را با بی حالی می گوید اما خوشحالی اش هم پیداست. عجله دارد زودتر به جمله ی چیزی نیست برسد، می داند که نفس ات را حبس کرده ای تا زودتر بشنوی حرفش را.

درست بعد از آنکه مطمئن شدم خطری در کار نیست فکر کردم. به تکه تکه شدن رگ ها و تن ام. به افتادنم زیر دست آدم های غریبه، با نگاه های هرز یا خسته یا مُرده. به وقت های آزمایش و ویزیت و گرفتن جواب ها و پیدا کردن دارو. به عوض شدن تمام اولویت های زندگی. به درجه دو شدن هر چیزی که در پروسه درمان نیست. به بی دفاع ماندن در مقابل یکتا نیروی قدرتمندی که برای زندگی ات تصمیم می گیرد. روند مستبدانه درمان. قدرت بی اندازه ی پرستار و پزشک و تکنسین آزمایشگاه. با خودم بلند گفتم آخیش... حوصله شیمی درمانی نداشتم. یک جور دستکم گرفتن و مسخره کردن الکی برای اینکه بگویم آنقدرها هم چیز مهمی نیست، فقط حوصله می خواهد! به حوصله ای که باید تاب احوال پرسی ها و اشک ها و غم ها و امیدهای بی معنی را بیاورد هم فکر کردم. به تمام اینها فکر کردم و بی حال شدم. بی حال توی ماشینی که در ترافیک از حافظ رو به پایین آهسته آهسته جلو می رفت نشستم. راننده هم آدم بی حالی بود. سرش را تکیه داده بود به دستش و دستش را به شیشه ماشین. حوصله هیچ چیز جز موسیقی های بی ربط رادیو را نداشت. تا موسیقی قطع می شد موج را عوض می کرد.

بی حالی و خستگی آنقدرها هم بد نبود. خستگی آدم را تسلیم می کرد. تسلیم کلمه می کرد. چیزهای زیادی از آدم بیرون می ریخت که توان نگهداری اش را نداشتی. خستگی آدم را به اعتراف نزدیک می کرد. می گذاشت حرف بزنی، نه آنقدر بی هوش و حواس بودی که ندانی چه می گویی و نه آنقدر جان داشتی که جلوی کلمه ها را بگیری. خستگی همه چیز را بی ارزش می کرد.

اصلا چرا انقدر تلاش می کنم که چیزهایی را حفظ کنم، وقتی آن پزشک می توانست مرا با رقت نگاه کرده باشد و چیزهای دیگری گفته باشد. سفارش اکید برای مراجعه به یک متخصص مثلا، پرس و جو از سابقه سرطان در خانواده، فرستادنت پی یک آزمایش دیگر، عکس برداری دیگر، و همه کوفت و زهرمارهای دیگر که تو را می گذاشت لب تیغ. دعا حریف سلول ها نمی شد آنهم در عرض چند ساعت و حتی آن چند دقیقه. اینها پیش نیامده بود. من حتی به اندازه کافی هم خوشحال نبودم. به اندازه کافی هم ترسیده نبودم. اصلا خودم را چنان به آن راه زده بودم که انگار نه انگار. هفته را خموده و ساکت با مشغله هایش طی کرده بودم تا به امروز برسد، بگویم آخیش یا بگویم ای وای...

دلم می خواست شهر یک لحظه سکوت کند. نکرد. و من همه صداها را قطع کردم و خیابان تبدیل شد به دریایی از دایره های قرمز و سبز و سفید نور و به مرگ فکر کردم. مثل چیزی خواستنی که نجات در آن است.

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۱ساعت ۹:۲ ب.ظ توسط zmb |

توی بالکن ایستاده بودم. باران خیلی تند می بارید. بوی محبوب شب پخش بود توی هوا. معلوم نمی شد از کجاست. بود. به هوای یکی دو دقیقه رفتم. چهل و پنج دقیقه ایستادم. اول شدت باران کم بود، بعد خیلی تند شد. انگشت های دست و پایم بی حس شدند. برگشتم به سمت در، باز نگاهی به باران و برگ ها و حیاط انداختم ولی فکر کردم کافی است. نور کم و نارنجی چراغی که توی کوچه بود را نگاه کردم، مثل صاحب بزم که موظفی دست آخر از او تشکر کنی، نگاهش کردم و رفتم تو. بابا یک صندلی چوبی سفت و سخت را جلو بخاری گذاشته بود. تمام شب پای بخاری نشسته بود. پاهایش را گرم کرده بود و حرف زده بود، چای خورده بود، پرتقال خورده بود، حتی گفت شامم را بیاور اینجا. حالا خواب بود و من نشستم روی صندلی اش. تکیه دادم به پشتی و پاهایم را گرم کردم و دست هایم را و نیمه چپ تنم را اول و بعد چرخیدم به سمت راست. بس نبود تماشای باران اما دیگر جان ایستادن نداشتم. چند شب کم خوابی و پریشانی و روزهای کُند و زهرآگین. به اینها اضافه شده بود سختی های کار و جلسات مکرر، از مصاحبه استخدامی تا گفتگوهای طولانی فنی و کسب و کاری با آدم های عجیب و غریب. حالا آمده بودیم ساری، فصل محبوب شب. ده سال پیش روی همین بالکن بوی محبوب شب از جایی نامعلوم هوا را آغشته کرده بود. همین ماه. بارانی بود هوا. محرم. همین قدر یا بیشتر روی بالکن به تماشای باران ایستاده بودم. غمگین بودم یا شاد، یادم نیست. اگر غمی بود چیزی از آن به خاطر نمی آورم. حتی یادم است متنی نوشتم بعدش و از عطر محبوب شب ها در آن متن هم بود. دوست ندارم آن متن را پیدا کنم و چیزهای بیشتری را به خاطر بیاورم. دلم می خواست زندگی را سبک تر کنم، سبک و بی خیال همین جا بمانم، باران و شب و عطر محبوب شب تمام نشود، در همین ها بمانم تا پایان. حالا باران تندتر شده است. بهتر. زیباتر.

+ نوشته شده در پنجشنبه دهم آذر ۱۴۰۱ساعت ۱۰:۵۶ ب.ظ توسط zmb |

جلوی در نانوایی ایستادم. آن طرف چهار راه یادم افتاد یک تکه بیشتر نان ندارم و کفاف ناهار و صبحانه فردا را نمی دهد. ایستادم توی صف و همان دم، در لحظه ایستادن بوی خمیر خورد توی صورتم و بوی نان پخته، بوی تشت خمیر عزیز بود و بوی نان های تنورش. در همان یک دم ایستادن و نفس کشیدن اشکم سرازیر شد. اشک نبودن تک تک چیزهایی که مربوط به عزیز بود و بابابزرگم، اشک نبودن خودشان‌، تنها ماندن ما، عوض شدن زندگی، از دست رفتن کودکی و آدم های کودکی، غربت این شهر شلوغ و خاکستری و خیلی چیزهای دیگر.
دخترک لال‌مانی گرفته ای نگاهم کرد. با صورت یخ زده و چشم های بی حالت. با پر شالم صورتم را پاک کردم. با انگشت هایم. دوباره با شالم و بعد سعی کردم فقط در صف بایستم و انتظار بکشم که زودتر نوبتم بشود. دخترک لال‌مانی گرفته کر بود یا لجباز نمی دانم. زنی هرچه گفت بیا جلو و بگو چند تا نان می خواهی تکان نخورد. انگار زن می خواست سرش را ببرد. مثل میش حرام زل زده بود به زن و حتی جوابی نمی داد. آخر هم بدون اینکه تکان جدی بخورد خودش را به جلو خم کرد و از گوشه دیوار به شاطر دو را با انگشت های ریزش نشان داد و گفت دو تا و باز عقب ایستاد که بهیچ وجه به حرف زن گوش نداده باشد. تخس و یک دنده بود یا من الکی از دستش عصبی شده بودم. نمی دانم. کر و لال نبود اما.
نوبتم که شد همان زن به کوچک شدن اندازه نان ها اعتراض کرد. راست می‌گفت. اولش فکر کردم اشتباه می کند ولی راست می گفت. چه کسی می خواست خمیر نانوا را وزن کند و گوش نانوا را بکشد. هیچکس. مدتها بود که میان اصناف و ادارات جریمه بگیر توافق شده بود بر سر جریمه. برای بزرگترین سرویس دهنده ها هم صرف می کرد تخلف کنند و جریمه بدهند. دو گروه این وسط به نان می رسیدند و میلیون ها شاکی، برای هر نفر چند تومان ناقابل، کاری نمی کردند، کاری از دستشان بر نمی آمد.جریمه اپراتور اول، سال گذشته سر به فلک زده بود و خبرش هم مثل برگزاری یک همایش دست چندم وسط خبرها گم شده بود. چه کاری میشد کرد.
نان ها را تا کردم و روی دستم گذاشتم و رفتم آن طرف خیابان. مسیری که سه سال از آنجا گذشته بودم. پیرمردی که موتورسازی داشت جلوی در بود. مادر فرتوت و چروکیده اش، اوایل با چارقد سفید روی ویلچر جلوی در مغازه می نشست. کپی هم بودند، از چشم و ابرو و گردی صورت. یک روز پارچه مشکی زد و نوشت به دلیل فوت ... دیگر پیرزن نبود. نان تعارف پسر پیرش کردم. خودم داشتم یک لقمه می خوردم. انگار صدایم زده بود. وقتی به سمتش برگشته بودم نگاهش روی خیابان شلوغ بود. نان که تعارفش کردم یک تکه کوچک برداشت، خواهش کردم کمی بیشتر بردارد گفت یه جوری قشنگی نون خوردی هوس کردم. به باقی مغازه دارها هم تعارف کردم. که حالا دم غروب کز کرده بودند جلوی در مغازه شان. کاسبی کساد بود یا اتفاقی اینطور بود، نمی دانم. بابا و مامان اصرار داشتند محله را عوض کنم. شاید به زودی دیگر این آدم ها را نمی دیدم. دلم برایشان تنگ میشد. برای آن دلتنگی بغض کردم.
توی کوچه مرد ضایعات جمع کنی سرش توی سطل روبروی خانه بود، با خودم گفتم یک تکه نان برایش جدا کنم. تا سرم به جدا کردن نان بود، آن مرد هم رفته بود. آن لقمه نان برای من نبود، دادن آن لقمه نان به آن مرد. فکر کرده بودم دست هایش تمیز نیست که به نان بزند. باز بغض کردم و رفتم‌ توی خانه.

+ نوشته شده در یکشنبه ششم آذر ۱۴۰۱ساعت ۸:۴۲ ب.ظ توسط zmb |