بعضی چیزها به شدت برایم خاطره انگیز است و مرا به دنیای خوشایند کودکی ام می برد. دنیای به شدت خوشایند کودکی ام. چیزهایی مثل قطره. قطره آب. یک قطره کوچک آب که از چیزی بچکد. انگار مدت های زیادی با قطره های آب بازی کرده باشم.
کفش دوزک، پاهای ریزش و پرهای سیاهی که از زیر پوشش قرمز خالدارش باز می شوند و با آنها پرواز می کند.
بوی آب، آب فراوان و خنک که از شیر پر فشار وسط یک تشت بزرگ ول شده و دارد تشت را پر می کند و نور خورشید هم می افتد توی تشت و با فشار آب بازی بازی می کند. نور با فشار آب بازی می کند.
پوست درخت. پوست خط خطی و کلفت درخت، یک درخت بلند که لا به لای شیارهای پوستش پر از حشره ی ریز است و عنکبوت تار بسته.
مزه ی گوجه فرنگی. بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی که هیچ چیز گیر نمی آوری و یک گوجه فرنگی نرم را می شوری و نمک می زنی و دانه هایش می ریزد رو دامن یا شلوار روشنت.
بوی کاغذ کتاب فارسی. خیلی کتاب ها بویی دارند اما فقط چند سال یکبار ممکن است یک کتاب را باز کنم که بوی کاغذ کتاب فارسی را بدهد. پر از شعر و داستان های خوب و اسامی که دوست داشتم درباره شان بدانم. فارسی را دوست داشتم و برای همین کتابش را می چسباندم به لپ هایم و بویش می کردم.
نقش دارچین روی شله زرد. وسط سفره ی بلند و پارچه ای افطاری که توی راهروی مدرسه چیده بودند پر بود از کاسه های کوچک شله زرد که باورم نمی شد هر بچه یکی داشته باشد. تمام وقت فکر می کردم به هر دو نفرمان یکی بدهند اما یک کاسه جلوی من گذاشتند یکی جلوی دست راستی و یکی جلوی دست چپی. باران می بارید و من شله زردم را با خودم بردم خانه تا با هم بخوریم. یک نفر یک کاسه شله زرد اصلا در مخیله ام جا نمی شد.
پرزهای قالی. پرزهای ریزی که گل های قالی را درست می کند. دست می کشیدم رویشان و تا بخوابند همزمان برایش داستانی در سرم می بافتم و با حرکت معکوس انگشتم تا بایستند، قصه ای دیگر. خودم را تصور می کردم بین آن پرزها که قایم می شوم یا بیرون می پرم.
صندلی های پلاستیکی درمانگاه. صندلی های بهم چسبیده پلاستیکی با پایه فلزی که انگار از خودشان بوی الکل می پراکنند. هیچوقت بوی الکل مربوط به آن صندلی ها نبود اما همیشه ترکیب بو و رنگ و صندلی با هم برایم درمانگاه می شد. یک نفر اسمم را به طور کامل صدا می زند. از معدود دفعاتی است که در این سالهای اخیر کسی نام و نام خانوادگی ام را به طور کامل بلند بگوید. می روم پیش دکتر و شلوغش می کنم تا نسخه ی پر و پیمان بنویسد و شر این سرفه ها کم شود. حالا دست به دست یک چاییدن بهاره داده و نگذاشته دیشب بخوابم. درمانده و کلافه صبح پیام دادم که نمی روم سر کار. به چند نفر.
قبض کاغذی. قبض کاغذی با یک شماره و تاریخ که صاف و صوف در دست می گیرم تا صدایم کنند و فکر می کنم بودن آن قبض خودش جزئی از درمان است و از وقتی دارمش احساس بهبود پیدا می کنم. در درمانگاه به تاریخ قبض دستم نگاه کردم و غصه ام گرفت. برای همه چیز یکهو ناراحت شدم. برای اینکه آنجا هستم. برای سالهای رفته. برای خوشی های برگشت ناپذیر. برای آدم های مرده. برای درهایی که دیگر هرگز به رویم باز نخواهند شد. و از همه بدتر آن تاریخ. سیِ یکِ هزار و چهار صد و یک.
سیِ یکِ شصت و چهار. سیِ یکِ شصت و چهار را لابد هزار بار در فرم های مختلف با خط های خوانا یا خرچنگ قورباغه نوشته ام یا بلند گفته ام تا کسی بنویسد. این تاریخ هم چیزی به شدت برایم خاطره انگیز است و مرا به یاد کودکی بسیار خوبم می اندازد. کودکی خوب و مهربان و روشنم. بغض می کنم و بعد گلویم را صاف می کنم تا بغضم رفع شود. این را تازه یاد گرفته ام. ای کاش بچه که بودم یادم داده بودند. به قول مامان اشکم دم مشکم بود. به هر بهانه ای گریه ام می گرفت. حالا انگار سنگ شده ام. به سختی گریه ام می گیرد اما بند بیا نیست.
حال عجیبی دارم. چیزی که پیش از این تجربه نکرده ام. گاهی فکر می کنم احوال و احساسات عمیق و مهم از جانم پریده. سی و هفت سال کم نیست برای اینکه ماجرا ها را دیده باشی. تا قبل از سی سالگی خیلی دوست داشتن، خیلی خواستن، خیلی از دست دادن، خیلی عذاب کشیدن، ناامید شدن، امیدوار شدن و ... را چشیده بودم و فکر می کردم دیگر تمام شد. زندگی از مزه می افتد و باقی مساله ها همه زورشان را که بزنند دو سه روز مشغولت می کنند و تمام. بسیاری از اتفاقات هم واقعا همین طور است. حس تازه کم است، هرچند یک انحصار و ویژه بودن خاص، در انسان ها، احوالات و تجربه ها وجود دارد اما بیشتر به حال خودت بستگی دارد تا آن چیز و اینکه چون می دانی می گذرد، غمش را نمی خوری، به خاطرش ذوق زده هم نمی شوی، آنچان که باید.
حال آدمی را دارم که بیست سال پیش بچه های کوچکی به حرف ها و بازیگوشی ها و دعواها و کتک ها و خوراکی ها و زندگی اش، تمام زندگی کودکانه اش توجه می کردند، بهم وابسطه می شدند و بعد طوفانی در عالم آن ها، آن فضاها، خانه ها، اسباب و اثاثیه، باغچه ها و ... را، همه را بهم زده است. هر کدام را به سویی پرتاب کرده و همه چیز هم فراموش شده است.
حالا یکهو یک غروب در می زنند و از پله ها بالا می آیند و سیلی از خاطرات را زنده می کنند. چرا این جزئیات را یادشان است؟ واقعا همه چیز یادشان است؟
ترسی خوشایند است. ترس باقی ماندن همه چیز. یعنی همه را به خاطر دارند؟ از اینجا که می روند با خودشان چه خواهند گفت؟ کدام روزها را تداعی خواهند کرد؟ تمام جاده، تمام مسیر به کدام روزها فکر می کنند؟
انگار شبی تمام نشدنی می خواست که تا ابد همه آنچه به خاطرمان مانده بود را بازگو کنیم، اما زمان بی رحم است و شاید هم عقلش از ما خیلی بهتر می رسد. آری عقلش می رسد که نمی گذارد هیچ چیز دوام داشته باشد. به سرعت می برد، می بردت، می بردش.
فقط باید بیست سال یا بیشتر از آن روزها می گذشت تا این عطر و طعم را می گرفت. طعمی که دوست داشتم در یک جعبه سحرآمیز می چپاندمش و باز یک روزی درش را باز می کردم تا بپیچد.
گاهی سعی می کنم ادای شبحی را در بیاورم که از آینده به امروز آمده و کارهایم را تماشا می کند، هرچند آنچه که "باید" در نمی آید از این خیال.
اگر از همین حالا به ده سال قبل بروم و یک روز از صبح تا شب مجبور باشم کنار دست خودم بنشینم و تمام حرکاتم را تماشا کنم و تمام حرف هایی که می زنم را بشنوم چه احساسی درباره خودم خواهم داشت؟ دلم می خواهد تمام جزئیات زندگی یک روز از سالهای گذشته ام را ببینم. میز کارم، کفش هایم، طرز نگاه کردنم، دایره کلماتم، خورده ریزهای درون کیفم، ابزار و ادواتی که با آنها کار دارم، دوستانم، تلفن ها و پیامک هایم، دست خطم روی کاغذ های یادداشتی که دور ریخته شده اند و اثری از آنها نیست، من چه جور آدمی بودم؟
می دانم که چیزهای زیادی در من عوض شده و خیلی ها هم همان است که بود. اما وقتی فیلمی قدیمی را تماشا می کنم که مدت ها از ضبط اش گذشته و فراموش شده است ناگهان جا می خورم. از همه چیز. حتی از شکل فضا و وسائل اطراف که با آنها زندگی کرده ایم. خانه مان، یا آن محلی که روزهای زیادی آنجا بوده ایم. ممکن است در آرشیو فیلم دوربین های مداربسته چیزهایی از ما باقی بماند، هر چند معمولا در فاصله های زمانی مشخصی به خاطر کمبود جا همه را پاک می کنند اما اگر یک فیلم پاک نشده باقی مانده باشد حداقل می توانیم خودمان را در یکی از فضاهای محصوری که در آن کار می کردیم ببینیم. فکر می کنم تکان دهنده باشد. چیزی غیر از آنچه در ذهنم تصویر شده است.
وقتی از مکانی متروک می گذرم، شهر یا قلعه یا کاروانسرا یا روستا یا یک کارخانه متروک، یا حتی فضاهای بازسازی شده، بازارها، خانه ها، کوچه ها، محله ها و ... بی اندازه دلم می خواهد صد سال یا دویست سال قبل آنجا را ببینم. یک روز کاملش را. مردم آنجا چه می کردند، چه اتفاقاتی می افتاد، چه چیزهایی می گفتند. این هم باید تکان دهنده باشد. چیزی غیر از آنچه در ذهنم تصور می کنم.