گاهی سعی می کنم ادای شبحی را در بیاورم که از آینده به امروز آمده و کارهایم را تماشا می کند، هرچند آنچه که "باید" در نمی آید از این خیال.
اگر از همین حالا به ده سال قبل بروم و یک روز از صبح تا شب مجبور باشم کنار دست خودم بنشینم و تمام حرکاتم را تماشا کنم و تمام حرف هایی که می زنم را بشنوم چه احساسی درباره خودم خواهم داشت؟ دلم می خواهد تمام جزئیات زندگی یک روز از سالهای گذشته ام را ببینم. میز کارم، کفش هایم، طرز نگاه کردنم، دایره کلماتم، خورده ریزهای درون کیفم، ابزار و ادواتی که با آنها کار دارم، دوستانم، تلفن ها و پیامک هایم، دست خطم روی کاغذ های یادداشتی که دور ریخته شده اند و اثری از آنها نیست، من چه جور آدمی بودم؟
می دانم که چیزهای زیادی در من عوض شده و خیلی ها هم همان است که بود. اما وقتی فیلمی قدیمی را تماشا می کنم که مدت ها از ضبط اش گذشته و فراموش شده است ناگهان جا می خورم. از همه چیز. حتی از شکل فضا و وسائل اطراف که با آنها زندگی کرده ایم. خانه مان، یا آن محلی که روزهای زیادی آنجا بوده ایم. ممکن است در آرشیو فیلم دوربین های مداربسته چیزهایی از ما باقی بماند، هر چند معمولا در فاصله های زمانی مشخصی به خاطر کمبود جا همه را پاک می کنند اما اگر یک فیلم پاک نشده باقی مانده باشد حداقل می توانیم خودمان را در یکی از فضاهای محصوری که در آن کار می کردیم ببینیم. فکر می کنم تکان دهنده باشد. چیزی غیر از آنچه در ذهنم تصویر شده است.
وقتی از مکانی متروک می گذرم، شهر یا قلعه یا کاروانسرا یا روستا یا یک کارخانه متروک، یا حتی فضاهای بازسازی شده، بازارها، خانه ها، کوچه ها، محله ها و ... بی اندازه دلم می خواهد صد سال یا دویست سال قبل آنجا را ببینم. یک روز کاملش را. مردم آنجا چه می کردند، چه اتفاقاتی می افتاد، چه چیزهایی می گفتند. این هم باید تکان دهنده باشد. چیزی غیر از آنچه در ذهنم تصور می کنم.