سربالایی قبلی که تمام شد آب هم تمام شد. دوباره موتور جوش آورد. یک تریلی نگه داشت، به هوای چهارلیتری که تکان داده بودیم. از مخزن آبی که در شکمش داشت آب داغ برداشتیم. اصلا پیاده نشد. به دست تکان دادنی رفت.
موتور ماشین چاه جهنم شده بود. آب را با قل قل می بلعید و هوره ی بلندی می کشید و بخار سوزان به بیرون پرتاب می کرد و خنک نمی شد. دوباره راه افتادیم. دوباره جوش آورد. این بار در سرآشیبی. خلاص، چند کیلومتر آمدیم. ترمز نمی گرفت. بیشتر نمیشد جلو رفت. این جاده فرعی بود. ترانزیت. آن دورتر ها چند چراغ روشن بود. چشمک زن ها را روشن گذاشتیم.
یک سواری رد شد. آنطرف تر ایستاد، پیاده نشد، او چشمک زن ها را روشن کرد،" فعلا بشین تو‌ ماشین یه ذره خنک بشه..."، "یارو وایساده...چی کار داره..."، "لابد خراب شده اینم...."، "میره..."، "آره بابا... میره بالاخره"، "شیشه ها رو بده بالا جک و جونور از بیابون نیاد تو ماشین"، "آره...هوا هم خنکه..."، "رفت یارو..."، " بریم پایین ببینیم چی کار میشه کرد "
هرچه آب بود ریختیم در شکم داغ ماشین. خنک نمی شد. "این پیچ را باید باز کنیم، هواگیری بشه..."، پیچ را باز کردیم، "آخ.." پیچ کوچک افتاد! "کجا افتاد؟"، چراغ قوه گوشی را چرخاندم. نبود. روی زمین را نگاه کردم نبود. دوباره توی موتور را گشتم، از همه زاویه ها، "ایناهاش...!"، سایه اش را دیدم. دست کشیدم روی سینی روغنی و سیاه زیر موتور. انگشتم لمسش کرد. برش داشتم. بستمش.
شب عمیق شده بود. بوی گندم زار می زد. آب نداشتیم. دیگر ماشین سنگین هم رد نمی شد. ماه طلوع کرده بود. کامل. صدای آب آمد. "صدای آبه...صدای آب میاد!"، با چراغ قوه گوشی راه افتادم سمت صدای آب. نزدیک تر شد. پیدایش کردم. ماه افتاده بود توی آب. جوی پهنی بود. "آبه! زلاله!"، برگشتم و بطری ها و چهارلیتری را برداشتم. راه را بلد بودم. چراغ نمی خواستم، باطری گوشی را نمیشد تمام کرد. دولا شدم. کفش هایم توی آب خیس شد. عمق آب کم بود اما خنکِ خنک. طول می کشید تا بطری ها آب بگیرند. صدای زنگوله آمد. "در بیابان دنبال بزغاله راه نیوفتی..."، تازه یکی از بطری ها پر شده بود، صدای زنگوله دوباره پیچید. اگر به چشمم آمد نباید دنبالش راه بیوفتم." بزغاله سفیر مرگ است. از آنهاست. می بردت..."، بوی گله زد توی دماغم. آن اطراف "چَفت گوسفند" است لابد. بطری پر شد، چهار لیتری هم. "چی شد...؟"، "اومدم...". موتور حریص را باز پر کردیم. ده کیلومتر دیگر رفیق راه باش و برو. ده کیلومتر دیگر رفت. باز جوش آورد. "این گردنه را رد کنیم..."، "می ترکه..."، دلش داغ داشت، می ترکید، خشک بود، آب را با بی رحمی پس می زد، راه دراز تر میشد که کوتاه نمیشد...

* سفر مسیر است، سفرنامه متن هایی است از مسیرهایی که رفته ام.


برچسب‌ها: سفرنامه
+ نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور ۱۴۰۰ساعت ۷:۵۹ ب.ظ توسط zmb |