دلم برای مردم تنگ شده بود به آن معنی که لبخند بزنم و با غریبه ها چیزهایی بگویم. دیروز ناگهان متوجه تغییر رفتار خودم شدم. در یک مسیر طولانی به جای انتخاب وسیله ساکت و بی دردسر که چشم در چشم با کسی نشوم سوار اتوبوس شدم و در شلوغی و له شدنهای پیاپی با هرکه سر حرف را باز کرد حرف زدم و به خیلیها لبخند زدم.
از میان آن همه زن چهره یک نفر در ذهنم مانده. دختری بسیار لاغر اندام با گونههای فرو رفته و موهای پرپشتی که به شکلی ناموزون کوتاه شده بود. انگار خودش جلوی آینه موهایش را از اطراف کوتاه کرده باشد. تیشرت نازک بنفشی پوشیده بود که از زیر کت کوتاهش بیرون زده بود. کت چهارخانه و چروک از پارچهای نامرغوب. ابروهایش را با مدادِ ابرو رنگ کرده بود. به شکل دو هلال قهوهای که بسیار پر رنگ بود و چشمان درشت سیاهش را نازیبا کرده بود.
عصبی و پریشان با آدمها حرف میزد و دستهایش را تکان میداد. کمی بعد از سوار شدندش نگاهمان به هم افتاد و لبخند زدم. جواب لبخندم را نداد. شاید از معدود آدمهایی بود که جوابی به لبخند نمیدهند. فقط نگاهش را به پایین انداخت و انگار کمی شرمزده شده باشد، خودش را جمع کرد و غرولندهای بلندش تبدیل به نالههایی شد که فقط خودش میشنید. دوباره لبخند زدم توی نگاهش و باز جواب نداد. حالا مثل کودکی شده بود که کار زشتی کرده اما به جای اینکه دعوایش کنند اصلا به روی مبارکش هم نیاورندهاند اما خودش نمیخواست فراموش کند چه کار کرده بود. بعد از آن دیگر ساکت شد و از کسی که جلویش بود معذرت خواهی کرد که به او خورده و آهسته دستگیرهای را گرفت که بیشتر به دیگران نخورد. نمیدانم کجا پیاده شد. چروکهای دور چشمانش و دست های لاغر و پشت نسبتا خمیدهاش، آدم جوان اما تکیدهای را نشان میداد. انگار هزار جور گرفتاری را دوام آورده بود که هیچ کدام آنقدرها بزرگ نبودند اما او توان حل هیچ کدام را نداشت. رفت و از بین آن همه آدم هنوز در ذهنم است.