یک جایی بین کوهستانهای سمت فیروزکوه که آنتن به کلی قطع شد دلم میخواست برای چند ساعتی بمانم. به خاطر احساسی که یک آن حالم را خوش کرد. اینکه ترتیب بعضی چیزها انگار داده میشود. ترتیب زندگیام، کارهایم، رفاقتهایم، دل بستنها و کندنهایم، و من از این ترتیبات همیشه گذشتهام. به هیچ کدام نچسبیدم و از هیچ کدام آنقدر دور نشدم که بکلی فراموششان کنم. بخشی از هرچیزی در آدمیزاد میماند و حتی اگر آن را مدام به خاطر نیاورد هم وجود دارد. از این لغزندگی زندگی، از این نماندن و تمام احوالات را دوام آوردن و از این باورم به حضور تام و تمام ترتیب دهنده امور زندگی، از اینکه من در تمام ابعادم و آن دیگری در تمام ابعادش متصل می شویم به هم و از این تصادف نقشهی مرتب و منظم و گاهی بسیار زیبا شکل و شمایل پیدا میکند، خوش احوال شدم.
تاب خوردن در جادههای پر پیچ سیمین دشت و زرین دشت، تکان خوردن هماهنگ آنهمه درخت گردوی کهنسال میان درهها، انارهای سرخ آویزان از درختهای کوتاه، کوههای ماسهای که شکلی عجیب داشتند، گلهای آبی بوتههای بیبرگ کاسنی، نهرهای آب... طبیعت، طبیعت و تکرار فصلها اینطور طبع آدمیزاد را رام میکند تا بپذیرد و ادامه پیدا کند.