این حالت سرماخوردگی را دوست دارم. انگار نفس‌هایم سبک‌تر می‌شود. باران زده و همه چیز را شسته، کوهای آن سوی جاده را. درخت‌ها را‌. زمین و زمان تمیز است و این علاوه شده است به نفس‌های سبک و حالت امنی که در آن شب‌ها خوابم می‌برد و صبح‌ها بیدار می‌شوم.خواب و بیداری‌ام سبک است.

انگار مسافر سرزمین ناشناخته‌ای بوده‌ام که حالا بسیاری از راه‌ها را شناخته. بهتر از همه آنکه جایی پیدا کرده تا بار و بنه مختصرش را به امانت بگذارد. جرات پیدا کرده تا در گذرها قدمی بزند. حالا آن اضطراب ماندن و رفتن چنان کمرنگ است که می‌ایستد و به صدای بسیار آهسته آب زلالی که از جوی کوچکی میگذرد، زیر درختان سرو، گوش می‌دهد و از پرسه در این سرزمین خسته نمی‌شود، با آنکه هنوز هیچکس را به صحبتی چشم در چشم ملاقات نکرده است.
هوا خنک است، آنقدر که لباس‌های زمستانی را از صندوق فلزی کنار اتاق که اینجا مِجری نامش است در آوردیم و یکی را همان دقیقه پوشیدم.
دوست دارم ساکت باشم و به یک جای دور نگاه کنم اما خودم را به حرف می آورم و به چیزهای نزدیک توجه می‌کنم تا مامان دوباره سوال نکند چیزی را پنهان می‌کنی. داریم برمی‌گردیم دماوند و من به محض رسیدن می‌روم تهران برای کار واجبی و شب را در تنهایی خانه‌ام خواهم بود، هرچند آن افق زیبای دوردست دیگر وجود ندارد تا به آن خیره شوم.

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم مهر ۱۴۰۳ساعت ۱۱:۲۶ ق.ظ توسط zmb |