تمام آن یکی دو ساعت یا بیشتر، که دائم کمدها و کشوها را باز می‌کنم و چیزهایی را در اطراف چمدان می‌چینم، لیستی که یکبار با خودکار نوشته‌ام و هربار با مداد کنار هر ردیف را ضربدر می‌زنم و از بعضی صرف نظر میکنم؛ هول و هراس خواب ماندن، سنگینی چمدانی که مچم را آزار می‌دهد تا از پله‌ها پایین بیاورم و در صندوق عقب تاکسی آنلاین بگذارم؛ صدای کشیده شدن چرخ چمدان‌ها، چراغ‌های چشمک زن، آدم‌های بیگانه، صدای زنی که شماره‌ها را می‌خواند، صف‌های طولانی، نشان دادن مدارک شناسایی، ده بار بیرون کشیدن لپتاپ از کیف، رد شدن از گیت‌های چپ و راست...همه اینها برایم سخت و آزارنده است.
من از جمع کردن چمدان، از صدای چرخ‌هایش، از سفرهای هوایی هیچ خوشم‌ نمی‌آید. به اینگونه رفتن که فکر می‌کنم، به چند روز طولانی ماندن در هتل، در یک یا دو اتاق کوچک و عاری از اشیائی که معنای مرا و زندگیم را دارند و حضور شبح‌وار غریبه‌ها در اتاقی که زندگی می‌کنم و بین وسائل اندک همراهم و خوابیدن روی تختی که آدم‌های ناشناس بسیاری همانجا خوابیده‌اند و خوردن غذاهای رستورانی و دوش گرفتن‌های سر صبح و کت و شلوار پوشیدن و ملاقات‌های فوری و جلسات پشت هم و تند تند دیدن یک خروار ماجرای جدید، برهم خوردن مرتب سکوتم و لزوم شنیدن حرف‌های بی‌ربط و باربط کسانی که هیچ از آنها نمی‌دانم، و فهم منظورشان در سریع‌ترین حالت ممکن، چشم در چشم شدن با غریبه‌هایی که همه حرف‌هایت را ارزیابی می‌کنند، همسایه شدن با غرفه‌دارهایی که از همان روزهای اول حوصله‌شان سر می‌رود و دنبال وقت تلف کردن هستند، به اینها که فکر می‌کنم هول ورم می‌دارد و درمانده و بی‌دفاع می‌مانم. و دور می‌شوم. بسیار از آن چیزی که من است و از آدم‌هایی که می‌شناسمشان و به من ربط دارند و هر کدام بخشی از بودنم هستند دور می‌شوم و وقتی بر می‌گردم دلم میخواهد همه آشنایانم را فی‌الفور ملاقات کنم. در تمام آن روزهای خسته‌کننده که کم‌خوابی و یک‌بند حرف‌زدن کلافه‌ام کرده دنبال چیزی می‌گردم که دلم را گرم کند. هرچند بسیار دور رفته‌ام، هزار کیلومتر یا بیشتر دور، اما اگر کسی مرا بدارد...

+ نوشته شده در یکشنبه نهم دی ۱۴۰۳ساعت ۵:۳۸ ب.ظ توسط zmb |