تا آنلاین شدم، یک سلام افتاد روی صفحه ام، از چهارصد کیلومتر آن طرف تر، یک "سلام"، یک "خوبی؟"، یک "تو چطوری؟"،یک "خوبم"، یک "چه خبر؟"...

چهار صد کیلومتر آن طرف تر باران شدید می بارد، تند می بارد، پر از سر و صدا می بارد، زیر بارانهایش یک بار خیس شدم، همه ی لباسهایم خیس خیس شد، شسته شد، هر دانه اش یک اقیانوس بود، هر دانه اش عمیق بود،هر دانه اش مرا غرق می کرد،غرق می شدم...

دماوند همان دانه ها ریز شده اند، برف شده اند، جاده را بسته اند، آدم ها را توی یقه هایشان فرو کرده اند،مغازه ها را تعطیل کرده اند، همه جا را سفید کرده اند، مرا خانه نشین کرده اند...

دارم شیر کوه را نگاه می کنم، که وقتی برف می نشیند روی یالش ، می شود عین یک شیر واقعی، زل می زند به جنوب و آنقدر مغرور است، آنقدر تو دار است، آنقدر جدی است، که اگر ذره ذره هم برایش آب بشوی نگاهی هم به سر تا پایت نمی اندازد، رویش را به سویت بر نمی گرداند،شیر کوه اما اندازه یک سر سوزن غرور آدم ها هم مغرور نیست...

هنوز آنلاینم،یک "هستی؟" می افتد روی صفحه ام، چند تا لینک به دمو هایی از جی کوئری پشت سر "هستی" می آید ،

هستی ام اگر چند قطره بود، از آن قطره های عمیق، نصیبم اگر زیر شر شر باران خیس شدن بود، غرق شدن بود،هستی ام اگر...

"هستی" ام برای این چند تا لینک است،

هستم...

+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۴۶ ق.ظ توسط zmb |