آدم وقتی به دنیا می آید مثل یک حکم برگشت ناپذیر باید حرکت کند و از جایش تکان بخورد، وقتی شروع می کند به حرکت کردن اول سینه خیز می رود، به کمک دست هایش. کمی که جلو می رود دستهایش خسته می شوند و با دهان می خورد روی زمین و آنقدر قدرت ندارد خودش را برگرداند تا یکی برش گرداند، بعد از مدتی چهار دست و پا جلو می رود و گاهی مچ دستش پیچ می خورد و باز با صورت می خورد روی زمین ،بعد کم کم سر پا می ایستد، اول گاماس گاماس میرود و دستش به دیوار است، بعد یاد میگیرد دستش را رها کند و تند تر راه می رود ولی گاهی مثل مرغی که نیوکاسل گرفته یکدفعه پیچ و تاپ می خورد و باز با دهان می افتد روی زمین، کم کم یاد می گیرد دست هایش را حایل صورتش کند که با هر بار زمین افتادن، زمین نخورد!  بعد از مدتی حرفه ای تر می شود و به سادگی نمی افتد، و انقدر زمین نمی خورد که یادش می رود که زمین چه مزه ای بود...

آدم اگر دستهایش بند باشد،بند هر چیزی ، فرقی هم ندارد ، بعد بیوفتد، با صورت می خورد روی زمین و یک عالمه خاطرات کودکی در ذهنش بیدار می شود و یادش می افتد که زمین چه مزه ای داشت!

پ.ن:بعد بلند می شود و سر و وضعش را مرتب می کند و با خودش فکر می کند دستش را نباید بند هیچ چیز کند ولی اگر بند هم کند بدک نیست، مزه ی زمین را ممکن است باز هم بچشد!

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱:۱۵ ب.ظ توسط zmb |