یک مسجدی بود،در محله ی قدیمی، می گفتند مسجدِ قلعه،کلا دوبار آنجا رفتم ،یک بارش شب بیست و یکم ماه رمضان بود، آن دیگری را یادم نیست چه مراسمی بود که تنها رفته بودم، هیچکس را نمی شناختم، رفتم نشستم ته سالن بزرگی که خیلی شلوغ بود، به زور وسط جمعیت خودم را جا دادم، روی دو زانویم نشستم،چیزی همراهم نداشتم، فقط یک کتاب توی جیب بغل پالتویم گذاشته بودم، یادم آمد، روز عرفه بود انگار...شایدم اشتباه می کنم، اولِ مراسم قرآن تلاوت کردند،جوانی سوره ی نور را می خواند،خیلی خوب تلاوت می کرد، شماره ی آیه را نمی دانم، همان آیه که می گوید:

او کظلمات فی بحر لجی یغشاه من فوقه موج من فوقه سحاب، ظلمات بعضها فوق بعض، اذا اخرج یده لم یکد یراها و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور...

همینکه این آیه را خواند یک چیزی دلم را نشانم داد زیر هزار موج تاریک یک اقیانوسی که دیوانه وار موج ها را بالا و پایین می بُرد و روی سر هم می کوبید ، شروع کردم به دست و پا زدن و فریاد کشیدن و التماس کردن میان اموجی که مثل شعله های یک آتش افسار گسیخته می سوزاندند ، نمی دانم آن قاری چرا دوباره همان آیه را خواند ، همین طور داشتم در فشار جمعیت و روی دو زانویم در خودم فشرده می شدم و غرق...

چند سال گذشته است از آن روز و من چطور شد یاد آنروز افتادم...نمی دانم...

پ.ن:تو خودت می گویی که نور آسمان ها و زمینی ...نکند من انقدر به این امواج خو کرده ام که حتی دست هایم را به امید نجات به سویت دراز نمی کنم...

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۳۱ ق.ظ توسط zmb |