اول آدم از کناره ها راه می رود که کفشش خیس نشود، بعد وسوسه می شود و یک ذره می رود لبه تر، دو سه قطره آب می پاشد روی کفشش، یک سنگ از زیر پایش در می رود، انگار تاب نیاورده باشد وزن او را،و پا لیز می خورد و می رود توی آب، هنوز جوراب هایش خیس نشده، همین طور سعی می کند از لبه راه برود و پایش را بگذارد روی سنگ های جاندار تر و بزرگ تر، و اگر سنگ جاندار بود چه می شد! و شاید باشد بیش از آدم ،که صبر نمی کند "یک" دیگری را و سنگ صبر می کند همه را!

صدای آب بدون وقفه و مرتب می آید و نمی دانم چرا آدم را خسته نمی کند، حتی وقتی اینطور ریتمش عوض نشدنی است، یک جاهایی سیل مسیر کنارش را برده، و آنجا راه بسته می شود، یا باید برگشت و یا باید زد به آب، آدم دلش می خواهد برود جلوتر و ببیند و نمی داند چه را! هرچند نه رنگ آب عوض می شود و نه صدایش و نه خنک تر می شود و نه زلال تر، اما آدم رفتن را انگار فقط دوست دارد.

می زنی به آب ، قدم اول را سبک بر می داری و آب تنه می زند به پایت ، چنان محکم که پرتت کند و به خودت می آیی که باید سنگین پایت را برداری و بگذاری، وسط رودخانه که می رسی حجم خروشان آب و ضرباهنگ یکنواختش که عجیب است که لمس کردنش هیچ هم یکنواخت نیست، سرت را به دَوَران می اندازد و سرمایش که زیر آفتاب داغ، در سکوت فرو رفته و هرگز گمان نمی بری به بودنش، پاهایت را سِر می کند.

در جهتش که حرکت می کنی یاری ات هم می دهد گاهی ،تا آنجا که فریب می خوری تند تر راه بروی که اگر حواست برود به خودت و خوش خوشانت بشود از سر سازگارش، خودت را از دست می دهی و می افتی و اوست که تو را می برد، به هر سو که خواست، اما اگر بخواهی خلاف جهتش راه بروی و سرچشمه اش را پیدا کنی که دل چند کوه است، خدا می داند، آنوقت است که عاشقانه نگاه می کند سکندری خوردنت را، هم تو را در خود می خواند و می خواهد هر قدمت را در آغوشش نگاه دارد سخت! و هم از اینکه تو یک گام به جلو بروی لذت می برد ، بی قدر!

رودخانه است ...زمین!در آن است...رود! جاری شده...خروشان!

+ نوشته شده در یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۵۶ ق.ظ توسط zmb |