در مسیر رفت یک گفتگو را گوش می دادم ، مربوط به ماجراهای سالها پیش بود، از جایی نزدیک کرخه شروع شده و ادامه پیدا کرده بود ، خیلی سال، خیلی دور...
یکی دو صفحه را پیاده کردم روی کاغذ و بعد دیگر نتوانستم، چشمهایم را بستم. یک بدبختی من این است که در ماشین نه می توانم بخوانم و نه می توانم بنویسم، حالا گاهی چطور می شود که یکی دو صفحه را می توانم ، نمی دانم!
بقیه ی گفتگو را فقط گوش دادم، با همان چشمهای بسته و ذره ذره خواب مرا برد، همان طور که می شنیدم کلمه ها را ، خواب می دیدم صحنه ها را ، تشنه ام می شد، گرمم می شد،قدم می زدم، می نشستم، ناراحت می شدم، غافلگیر می شدم، بعد انگار چند سال بود در تاریکی نخوابیده بودم و همیشه شب ها یک لامپ صد با نور نارنجی اش روی سرم روشن مانده بود، پلک هایم سفید شدند و صدا قطع شد!
آفتاب داشت غروب می کرد، دستم را بردم بیرون از پنجره و چقدر خوب است که راننده دست آدم را نبیند و تذکر ندهد که دستت را بیاور تو! آنوقت هی انگشتانت را تاب می دهی در باد، می چسبانی شان بهم و از هم جدایشان می کنی و هر یک را می خواهد باد ببرد ، بی آنکه بتواند.
دستت را مشت می کنی، مشت را باز می کنی و بعد کف دستت را یک طوری می گیری در جهت باد که گلوله می شود در آن هوا، فشرده می شود و می خواهد فرار کند از میان انگشتانت که آنطور اسیرش نکنی و می خواهد ببرد ذره ذره ی تو را.
با خودت می گویی که چه قدر خوب است که آفتاب رفته است که پوستت را نمی سوزاند و طاقتت را طاق نمی کند، که دستت را بیاوری تو.
بالا و پایین اش می بری دستت را و آستینت را چنان می لرزاند، مثل لرزیدن تارهای صوتی ات زیر شلاق، وقتی در سکوت ، یا نه ،در فریاد، کف پاهایت دارد تحمل می کند فلک شدن را.
دوست نداری رهایش کنی ، سرت را دوست داری بسپاری دستش تا با همان شدتِ بی حصرش، بلرزاند افکارت را ، مثل لرزاندن آرد در الک، تا ببرد همه اش را و فقط بماند آنچه که رد نشده است از سوراخ های ریز الک.
دلت را می خواهی بکشی بیرون از سینه ات و بدهی دلت را هم دستش، تا باد ببرد یکی یکی این را هم، تا دیگر نبندی اش به هیچ چیز هرگز ، تا صاف بشوی ، خنک بشوی، بی خود بشوی،تنها بشوی، بی تن بشوی ، و ماه بتابد بر تو، روشن تر از خورشید....