یک وقت هایی زندگی باید اینطوری باشد که بنشینی روی صندلی جلوی تاکسی و سرت را تکیه بدهی به پشتی صندلی، کمربند ایمنی را هم بسته باشی و چشمهایت نیمه باز باشد و راننده پایش را از روی گاز برندارد و تو را بچرخاند دور تا دور زندگی! و همه ی بود و نبود آن را نشانت بدهد و تو تصویر ها را که تند تند می گذرند در ذهنت ثبت کنی و در فاصله ی کوتاه پلک زدن ها ، آن لحظه های کوتاهِ باز و بسته شدن چشم ، از دو سو کشیده شود تا بیکران ها و آن صحنه های تند ، آهسته ، خیلی آهسته، با تمام جزئیات ریز و درشتش جلویت قد بکشند و زورت نرسد حتی یک لبخند بزنی به این همه خوشی یکجا!

یک وقت هایی زندگی باید اینطوری باشد که وقتی گرما شروع می شود و کاسه ی سرت زیر تابش تند آتش از آسمان به جوش آمده و تنت خیس عرق است ، چشمهایت داغ شده و هیچ جا را نمی بیند و از کف پایت گرما میزند بیرون، یک شب تا صبح ببارد آسمان و دم صبح یخ بزنی از باد خنک و خوابت بپرد و دیگر هرگز خواب به چشمت نیاید تا همیشه!

یک وقت هایی زندگی باید اینطوری باشد که وقتی سرت توی هزار جور کار بند شده آنقدر که نفهمی آبی که می نوشی خنک است یا جوش ، اصلا یادت نیاید گرسنگی را، یکدفعه طعم شیرین یک حبه انگور بی دانه بپیچد توی دهانت و یکهو همه ی حواست دست و پایش را جمع کند از میان آنهمه کار و با همه ی چشمش خیره شود به طعم آن حبه ی انگور!

یک وقت هایی زندگی باید اینطوری باشد که صورتت داغ و دست های لرزان و اعصابت درهم و افکارت پریشان باشد و آنوقت یک ستاره بدرخشد و فقط نگاه کنی به آن نور گوشه ی آسمان که همه چیز را پاک می کند و مثل عطر گل های شب بو می پیچد در دلت و اصلا یادت می رود کی هستی و کجایی!

یک وقت هایی زندگی باید فقط زندگی باشد...

+ نوشته شده در شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۷ ب.ظ توسط zmb |