گاهی چنان در روزها و ماجراها فرو می روم که وقتی فکر می کنم می بینم یک وقتی گمان می کردم اینها همه اش قصه است و یک ذهن خلاق فقط می خواهد که پیاده شان کند روی پرده ی سینما.
آن وقت ها که برای خریدن یک جامدادی ابرو می انداختم بالا و با یک حس خوشبختی بی اندازه، نفسم را حبس می کردم در سینه ام و وقتی یک خوش رنگش را پیدا می کردم همه اش یکهو می شد بازدم ،آن وقت ها که اگر یک تکه گچ کوچک حتی، پیدا می کردم، قایمش می کردم یک گوشه ی امنی که مربع های کج و کوله لی لی بکشم با آن ، بعد از ظهر یک روز تابستانی. آن وقت ها که شب هایش اگر هشت ساعت بود، هشت ساعت بود! و تمامش را جیرجیرک حرافی می کرد و سرم خلوت بود آنقدر که همه را می شنیدم نه چون الان که اگر در تمام سال حتی یک شب هم جیرجیرک نباشد نخواهم فهمید.
آن وقت ها که کوچک بودم همه چیز را ، خودشان را ، بدون تئوری و فلسفه و فرمول می دیدم، حالا نمی بینم مگر هر چیز غیر آن چه که قبلا می دیدم!
پ.ن: و آدم چقدر دلتنگ می شود گاهی صفای چشمان بی غبار کودک را، که نگشته است کورمال کورمال به دنبال دانستنی!