راننده ها فکر می کردند می خواهم از خیابان رد بشوم ولی من فقط می خواستم برسم به وسط خیابان و از همانجا، آن وسط، بقیه راه را ادامه بدهم، خیال نداشتم بروم توی پیاده روی آن طرف. همان وسط خیابان بهترین جا بود برای قدم زدن که مردم با عجله از آن می گذرند و وقت نمی کنند تف بیاندازند روی زمین و آشغال بریزند و تنه بزنند و حتی کسی هم جلوی راه نایستاده که سر تا پایت را برانداز کند که مثلا کاسب محل است و تو هم که همیشه از همانجا رد می شوی. آنجا خیلی راحت تر بود برای راه رفتن حتی با اینکه باید از زیر ردیف درخت های کوتاه و خشکیده ی کاشته شده ی آن وسط با خم و راست شدن و کج و معوج شدن گذشت و حواس را جمع کرد که شاخه ای توی چشم نرود و لباست بهشان گیر نکند.موزاییک های خلوت وسط خیابان اصلا جان می داد برای اینکه از رویشان با عجله نپری که زودتر بروی آن طرف و خیالت را راحت کنی که از خیابان گذشته ای.
باید فکر می کردم خیالم راحت است، بالاخره از یک جایی که راه می رفت تا از مقصد دور شود از آن نصف باقیمانده ی خیابان هم رد می شدم . وسط آن همه ماشینی که از پشت سرم می آمدند و از روبرو و یک خروار صدا را فرو می ریختند، مثل فروریختن روزی که از صبح فرو می ریزد و شب می شود، باید آن همهمه ی ماشینی قطع می شد و هول برم می داشت که نکند دنیا متوقف شده و من می ماندم و خیابانی که از آن رد هم نشدم و وسطش جا ماندم ،ولی نشد. باید به درختها نگاه می کردم و چند برگ جامانده شان از پاییز که نریخته اند را می شمردم و باید یک جایی قبلا یادداشت کرده بودم که تابستان چند برگ بوده و حالا با منها کردن مانده ها از بوده ها تعداد رفته ها را می فهمیدم، ولی نگاه نکردم.
برای آدمی که آمدن و رفتنش خیلی زودتر از رد شدن ماشین های عجول این خیابان های شلوغ می شود و اثرش کمتر از اثر برگی است که می افتد و خاک می شود ،برای همچین آدمی بودن خودش می شود آنقدر مهم باشد که خیلی ها را به کشتن بدهد و حتی می شود که بمیرد تا دیگرانی زنده بمانند.می شود بودنش را خوش بدارند ، می شود هیچکس نداند روزگاری هم زیسته، می شود برود و انگار نبوده، می شود رفته باشد ولی تا همیشه انگار بوده.می شود بماند اصلا...