وقتی خیلی خیلی سرد می شود نور چراغ گازی جلوی در اندازه ی نور چراغ موشی می شود، یک چیزی مثل پیه سوز ،آنوقت حرارت گاز خوراک پزی هم اندازه ی چراغ سه فتیله ای می شود، پیازهایی که روی پشت بام بوده اند و  یخ زده اند هم سفت تر می شوند و نوک انگشتان را وقتی داری ریزشان می کنی سِر می کند.فقط یک سرمای عجیب و غریب است و بهم خوردن دندان ها تا هرکس وارد می شود را وابدارد به گفتن "خیلی سرده!" آنهم با صدایی توی گلو که شدت سرما را بیشتر می کند و آدم یک لحظه می لرزد.همه چیزمی چسبد به هم ، درها دیر باز می شوند، سر و صداها کم می شود،همه دور هم می نشینند و سرشان توی سر هم. یاد شب های سرد کویر می اندازدم که هوهوی جغد و جیغ شغال ها و صدای سوت قطار، هر شب راس دوارده و نیم، میشد همه ی دار و ندار آدم از دنیا و کتاب های روی هم و فانوس کوچک روی کرسی اگر برق می رفت که با ترس و لرز باید می رفتی از یک کنجی پیدایش می کردی و روشنش می کردی و تماشایش. ستاره های توی آسمان هم بود، خیلی زیاد،صدای باد هم بود، اما وسط شاخه های خشکیده ی درختهای سنجد پشت خانه بود.

هیچ چیز نمی بارد نمی دانم چرا، از آن وقت هایی می شود که با خودت می گویی باید بروم یک جایی که آسمان خسیس نشده باشد، از آسمان باران ببارد هر دانه به اندازه ی یک حبه انگورِ زمستانی ، برف اگر می بارد ، هر دانه اندازه یک قوزه پنبه ی پاییزی.

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱ساعت ۱:۱۴ ق.ظ توسط zmb |