من از آن دخترکان نبودم که توی ذهنم همیشه یک جوانکی باشد که روز و شبم از عشقش بهم ریخته باشد، همیشه توی سرم چیزهایی بوده،ولی از این عشق های پر التهاب و عجیب رواج نداشته. الان هم روز و شبم را تو بهم پیوند داده ای، هر چه به چشمهایت فکر می کنم و خنده هایت و دست هایت چشمهایم اشکی می شود، حالا امشب که اصلا کار از ریز اشک ریختن گذشته و شده است چیزهای دیگری. تو که فکر می کردی من دوستت ندارم، یا اگر دارم خیلی به تو فکر نمی کنم و ذهنم را مشغول نمی کنی، دیدی که با من چه می کنی.

حالا هم نمی دانم تو عزیزی یا خودم، برای خاطر خودم است که به تو فکر  میکنم می کنم یا تو.ولی هرچه هست تو هستی توی سرم.صورت پف کرده ات، هذیان هایت، دست های کبودت ، همه اش هست. از وقتی یادم می آید پیر بودی. یادت هست همیشه می گفتی من مادرِ مادرت هستم، یعنی من بودم که مادرت هست که تو هستی. اینها را می گفتی که مثلا من یاد بگیرم تو را دوست داشته باشم ، عزیز بدارم.نمی دانم چقدر یاد گرفتم.هر طرف که نگاه می کنم تویی،حتما دوستت دارم که اینطور است.یعنی یاد گرفته ام که نسبتم با تو چیست ، حتما یاد گرفته ام.

دلم خوش است که هنوز ما سه نفریم، من هستم، مادرم هست و تو هم که هنوز هستی و رنج کشیدی و رنج می کشی و دست خودت هم نیست. تو زن سالهای قحطی هستی، سالهای بیوگی، سالهای جنگ زدگی، سالهای بی خانمانی، سالهای یتیم داری، تو زن هستی و من خوشم می آید که از نسل توام و این یادم می ماند.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۲۹ ب.ظ توسط zmb |