نایلکس سفید دستم را گرفتم به سمتی که راننده ها ببینند و تشخیصم دهند، اینطوری رد شدن از خیابان خطرش کمتر می شد.قدم هایم را تند کردم، آنقدر که گرم شدم و نفهمیدم سوز سرمایی که می خورد توی صورتم مال چیست و انگار مربوط به صورت من بود نه هوا. دستم را توی جیبم بردم و وقتی بیرون آوردم چند دانه ی سفید از چیزی ریخت روی زمین و بعد چند دانه ی دیگر. برف بود که از بالا می ریخت.

مسیر فرعی بود اما نزدیک تر به مقصد.مرد میانسالی جلوتر می رفت.حدود پنجاه سال داشت.خیلی آرام می رفت ، یک پالتوی بلند روشن پوشیده بود و کیف بزرگی روی دوشش بود و دستهایش توی جیبش.می خواستم بپرسم آدم در پنجاه سالگی به چه فکر می کند، اما رد شدم از کنارش. انگار این هم از بدبختی های بشر است که سوالهای مهم را در جایی که باید به آن فکر کند فراموش می کند . همانجور که من در پنجاه سالگی هرگز به این فکر نمی کنم که آنچه در سرم است است،چیست. آنقدر به همان چیزها مشغول می شوم که اگر یک نفر از من هم بپرسد در این سن به چه فکر می کنی نمی دانم به عنوان یک آدم چه باید گفت.

توی بیابان خلوت که رسیدم ، گِل روی زمین که قدم هایم را کندتر کرد. رفتم سمت مسیر سیلابِ دیشب، که پر از خورده شن و سنگ بود و آدم در گل فرو نمی رفت.سرم را گرفتم سوی بالا، دانه ها چرخ می خوردند و برق می زدند و یک جایی نزدیک زمین که می شدند محو بودند دیگر و نمی شد دبدشان. از آن وقت هایی بود که آدم نمی فهمید برف خیال دارد تند شود یا قطع شود اصلا.فقط می آمد که همان دانه های رقصنده را نگاه کنی و فکر کنی در جایی خارج از زمان زندگی می کنند مثل اینکه چیزی را می نواختند و دلت می خواست بنشینی یک گوشه ی خلوت و بی رفت و آمد و فقط حرکت دانه های برف را نگاه کنی و درخشیدنشان را.

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط zmb |