فکر می کنم عوض می شود، در لحظه ای خیلی کوتاه و انتظار کشیدنی که همه دارند یک چیزهایی زیر لبشان می گویند و از طرفی خیالشان راحت شده که بالاخره بعد از کلی بدو بدو نشسته اند ، یکهو تلوزیون می گوید، البته چیزی نمی گوید، یک دام دادارا را رام می زند و آدم می فهمد که آن لحظه گذشت. دقیقا عین شکستن یک ظرف چینی است، یا شلیک یک گلوله به هدفی در فاصله ی سه متری ، هر چند هیچ اتفاقی نمی افتد ولی به همین سرعت رخ می دهد و آدم فکر می کند باید چیزهایی عوض شود،یک زندگی نو و جدید راه بیوفتد و خانه و کاشانه و شغل و زار و زندگی و فک و فامیلش هم عوض بشوند و اتفاقا همه اش خوب تر بشود و برای اینکه کمک کند به این احساس یک کارهایی هم می کند ، مثلا اشیا را جابه جا می کند ، وسائلی را می شوید، یک سری خرت و پرت را دور می ریزد و حتی سر و وضعش را کمی تغییر می دهد که از قضا همه اش هم موثر است و الکی نیست .

حالا این حرفها که تکرار مکررات است، منظورم این است دیگر گفتن ندارد که چه می شود و چه خبر است و چه شده است و برای چیست و اینها.ولی آن تغییر که آدم توقعش را دارد ،مثلا اینکه من فکر کنم از فردا به جای برنامه نویس بودن مثلا می توانم یک کوله پشتی بیندازم روی کولم و توی کوه و کمر راه بیوفتم و گیاه شناس باشم،آن تغییر رخ نمی دهد، هرچند امسال با پارسال خیلی فرق دارد، ولی من دنباله ی همان آدم هستم که بودم.اینکه من چقدر امکان گیاه شناس شدن را دارم یک بحث است و اینکه چقدر به خودم زحمت می دهم و عادت های کوچک زندگی ام را برای رسیدن به یک هدفی که در حد ادعا است عوض می کنم یک بحث دیگر.هدف حتی می تواند این باشد که آدم دیدگاهش وسیع تر شود و تلاشش از معطوف شدن به برطرف کردن امیالش فراتر رود و به چیزهای دیگری جز بند و بساط زندگی خودش و آدم های اطراف خودش و حتی موقعیت جغرافیایی خودش و تفکرات فرو رفته در کله ی خودش فکر کند.دنیا را دنیا ببیند نه خودش. یعنی آدم باید این عادت کوچک و ساده و تکراری نگاه کردنش را عوض کند دیگر.

+ نوشته شده در جمعه دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۴:۳۱ ب.ظ توسط zmb |