مثل بازی دومینو است که همه فکر می کنند بلدند، خب آدم خیلی جاها دیده است، توی فیلم ها، تبلیغهای بازرگانی، سریال ها، پشت ویترین ها، توی بساط اسباب بازی بچه ها، ولی آدم باید خودش بچیند، یکی یکی، هر کدام از قطعه های کوچک مستطیلی را،با دقت، حواسش باشد دستش نخورد و بقیه را نریزد، ده دقیقه، یک ربع، یا بیشتر وقت صرف کند، یک شکل بسازد که بهم ربط داشته باشند و پیوسته باشند، و بعد با نوک انگشت اشاره اش بزند به اولی و لذت تماشای دومینو را بفهمد.خیلی چیزها هست که همینطوری است، اینکه صد بار سرت را از پنجره ی اتاق بیرون برده باشی و شب را تماشا کرده باشی، ولی هیچوقت همین شب و همین آسمان نبوده،برای اینکه این شب را بفهمی این را هم باید امتحان کنی، اینکه فکر کنی می دانی چیست اصلا به درد نمی خورد. آدم فکر می کند می داند، دیده است، شنیده،فهمیده، آدم فقط فکر می کند، ولی واقعا نمی داند.
پ.ن:آدم فکر می کند فردا هم مثل امروز است.ولی باید فردا را هم ببیند و تا نهایت، تا آنجا که می شود، جا دارد، راه می دهد، آن را زندگی کند.مثل بازی دومینو است، هر بار که می چینی با دفعه ی قبل فرق دارد.