تمام طول بعد از ظهر را نشسته بودم یک گوشه ی همین زمین که گوشه خیلی دارد، و به مانیتور نگاه می کردم و کلیک می کردم و تایپ می کردم و فکر می کردم و کد می زدم و تست می کردم، هوا آنجور بود که می گویند گرفته است و مگر هوا اصلا می گیرد جوری که آسمان تیره می شود و سنگین و مثل اینکه بخواهد از هم بپاشد و در هم بپیچد دل دل می زند که بیاید پایین تر و نزدیک تر ، جلوتر ، طوری که وقتی نفس می کشد بخورد به دستانت و توی صورتت.

تمام طول بعد ازظهر  را نشسته بودم ، خیلی وقت بود اینطور برنامه ننوشته بودم که بنشینی و تک تک کد ها را تست کنی و سر و کله بزنی با سی اس اس های صفحه که همه تب های تب استریپ راست به چپ باشند و بوردر پنل اندازه اش ضخیم نباشد و توی ذوق کاربر نزد و همه ی فیلد ها درست لود شود و آنها که بولین است چک باکس شوند و فیلد های نال کچ نشوند.

تمام طول بعد ازظهر  را اصلا کاش راه می رفتم، راه رفتن بهتر است ، آنطور که بی حواسی و چشمهایت را بور می کنی، می دانی توی این خیابان ها و مسیر ها مقصدی نداری هر قدر هم کار داشته باشی ، آنقدر بی مقصدی که دلت کنده می شود ، هر قدر سرت شلوغ باشد، مثل درخت پیری که تا خیلی عمیق ریشه دوانده باشد کنده می شود.

بعد از ظهر، سر همه ی خیابان ها و کوچه ها خوشه های آویخته ی اقاقیا پر رنگ بودند حتی وقتی واقعا خیلی پر رنگ نباشد ولی روی پس زمینه ی خاکستری آسمان خیلی رنگ دارد، و من فقط چند دقیقه راه رفته بودم،خیلی قبل از آن، که صبح بود. زود بود. ماشین پنچر بود. خیابان خلوت بود. دیوارها خوشه داده بود.اقاقیا بود. دلم تنگ بود. همانجور مانده بود. غیر از آن نمی شد.

+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۷:۱۷ ب.ظ توسط zmb |