تو هم یکجور آدم بودی و من هیچوقت نفهمیدم توی سرت چه می گذشت، سخت خودت را آشفته جا زدی و ندانستم حقیقت درونت چه بود، بلند خندیدی و نفهمیدم دلت هم همانطور بی غم است که لبت. عصبانیتت را نمی دانم بگذارم به چه حسابی و باور کنم یا نه.تو هم یکجور آدم بودی که قطعا احساس داشتی ، منطق داشتی، چیزهایی می دانستی که من هرگز نمی دانم هست، روزهایی را گذراندی که من ندیدم،اصواتی شنیدی که من نشنیدم، طوری تَرَک خوردی که من نخوردم ، آنگونه شکستی که من نشکستم، قلبت آنقدر تپید که من نتپیدم، کشیدی و چشیدی و خواندی و گذشتی و من هیچ کدام را نمی دانم.
تو که به اندازه سالهای خلقت انسان عمر کردی و به تعداد نوع بشر مثل یافتی و هر بار یک نام شدی و نام خانوادگی و از یک نسب،جنگ راه انداختی، صلح کردی، ارزشهایت هیچ شد، تفتیش شدی، شکنجه کشیدی، خنثی شدی حتی، طوری که انگار نبودی، آنقدر بی اثر و منفعل که تاریخ هم چیزی از تو به خاطر نیاورد.تو هم یک جور آدم بودی که هرگز کسی شاید نامت را نشنید، مثل کسی که همیشه چوپان گوسفند های ارباب بود و از ابتدا چوپان خوانده شد بی آنکه کسی بداند هرگز آیا در دلش چیزی بود یا نه، که اصلا دلی داشت یا نه،که اصلا آرزویی زنده می داشتش یا نه و یکروز هم مُرد،تمام شد و آدمی دیگر، چوپانی دیگر چوپانی کرد.
تو هم یکجور آدمی که گاهی خیره میشوی به من و زل می زنی و چنان آدم آغشته می شود به آن نگاهت که روده هایش در هم می پیچد بی آنکه بفهمد چیزی در درونش دارد حالش را بهم می زند همیشه ناآرام است،که انگار یک مرگی اش هست.
تو هم مثل همه بودی و هستی و انگار یک تن بودی که همه ی قرون را زیستی و همه ی روزها را زندگی کردی و هرقدر فکر کنم هزار بار دور بودی از من و من نبودی ، اما روزی می آیی درست روبروی من، چشم در چشم نگاه من ، تنیده در خیالم، همین قدر آشفته و بی سر و ته، و من می شوی و تو می شوم ، هر قدر هم دور باشی، مثل ماجراهای رنگارنگ و صد فرسخ آنسوترِ اخبار.
پ.ن:بوی باران پیداست، باریده، هزار بار قبل از این هم باریده بود و خیلی بیش از این، ولی این یکبار فرق دارد، مثل همه ی بارهایی که باریده و به گمانم فرق داشته،به گمان من و هر کسی که بویش را شنیده باشد سرش را به سویش برگردانده باشد و گفته باشد چه خوب که می باری باز.