برای خاطر خیلی چیزها آدم می نویسد، برای اینکه سرش گرم باشد، بازی با کلمه ها را یاد بگیرد،دلش را خالی کند، نبوغش را پیدا کند، چیزی را به اطلاع دیگران برساند، خودش را بشناسد، دیگران بشناسندش ، حتی برای اینکه آرام بگیرد، بعضی ها آنقدر خوب می نویسند که دیگران را هم آرام می کنند.گاهی نوشته ها می شود بخشی از تاریخ، فرهنگ، ادب، گاهی می شود تعریف جامعه، آدمها ، دولت ها و اینطوری می شود خیلی چیزها فهمید.حرف زیاد است در این مورد ، اینکه چه چیزهایی می شود فهمید از نوشته ها.
وقتی فکر می کنم من چرا می نویسم، می بینم هر وقتی برای یک چیزی بوده، وقتی هفده سالم بود می نوشتم برای اینکه خودم یادم بماند، یادداشت های مدادی که عمرشان خیلی کم بود، بعد ها جور دیگری شد ،هر بار علت نوشتنم عوض شد، این تازگی ها، از وقتی دایره ی زندگی ام شده مسیر رفت و برگشت برای رسیدن به نقطه ای که کار می کنم و خودِ کار کردن، دلم می خواهد بنویسم برای اینکه بفهمم چیزهای دیگری هم توی زندگی هست، برای اینکه دلخوشی کوچکی داشته باشم،دلخوشی های خیلی کوچکی مثل همین شعر های سهراب که با صدای خسرو شکیبایی گوش می دهم و این کتاب جوناتان ، مرغ دریایی که فکر می کنی خیلی ساده و پیش پا افتاده است و نیست وقتی ریچارد باخ می گوید "مرغی دورتر را می بیند که بلند تر پریده باشد"،یا بلد شدن کلمه های یک زبان دیگر، یا همین صدای تار ، یا تماشای همین اسلیمی ها و اسپیرال ها و گل های پنبه ای و شاه عباسیِ بی اندازه آرامش بخش تذهیب ، یا همین سرودهایی که دوست دارم حفظ باشم، همین خون ارغوان مثلا.