بعضی آدم ها هم اینطوری اند، یعنی که دیگران اگر توسط آنها مورد تفقد قرار بگیرند خیلی افتخار برانگیز است.
یادم می آید دبیرستان که بودم، آنوقت ها نظام آموزشی را انقدر با آفتابه صفا نداده بودند و یک چیزهایی معلوم بود، بدین صورت که مقطع تحصیلی مان را می توانستیم جلوی چهار نفر دیگر بگوییم و مطمئن باشیم طرف می فهمد که ما دقیقا کلاس چندم هستیم و البته در مدرسه مسائلی را به طور واقعی یاد می گرفتیم، بگذریم... یک دختر قد بلند بود که سوم انسانی بود، از آن ها که وقتی اسپک می زد دهان ما اولی ها باز می ماند، وقتی سوم انسانی ها ورزش داشتند ما ادبیات داشتیم، وسط کلاس یکی یکی به بهانه ای می رفتیم بیرون، درباره ی دبیر آن درس معتقد بودیم که در تمام ایام سال شخصا تعطیلِ رسمی است، پس مشکلی نبود، از کلاس چهل و یک نفره، هفده هجده نفر می ماندند و بقیه دورِ زمین والیبال می نشستیم روی زمین، اگر توپ بیرون می افتاد و نزدیک یکی مان می شد آن یک نفر که هُمای خوشبختی بر بالای سرش به پرواز درآمده بود به حرفه ای ترین شکل ممکن توپ را برای تیمی که امتیاز گرفته بود می انداخت، طوری که فکر می کردی تمام دوربین های دنیا روی آن بچه زوم شده است و او دارد حساس ترین صحنه ی یک فیلم بی نظیر به کارگردانی آلفرد هیچکاک را بازی می کند، هرچند اغلب گند می زد...
اما آن دختر! آنکه قدش بلند بود و دستان استخوانی و انگشتان کشیده ای داشت و موهای بلند، همان که ستاره ی شب های تار همه ی ما اولی ها بود، همه مان دوست داشتیم توپ را برای او بیاندازیم، همه مان دوست داشتیم زنگ های تفریح دور و ور او بپلکیم، وقتی با دوستانش دارد چیزی تعریف می کند بشنویم چه می گویند که آنطور قاه قاه خنده داشت. او از آن آدم هایی بود که اگر با کسی گرم می گرفت آن آدم خاص می شد، دوست داشتنی می شد، موقعیتش غبطه خوردنی بود، یعنی همه چیز، همه ی چیزهای خوب.
دو-سه سال بعد، وقتی خیلی از تب های نوجوانی ام فروکش کرده بود آن دختر را دیدم، توی یک باشگاه، کتاب دستم بود، چگونه فولاد آبدیده شد* گمانم، از این کتاب های سوسیالیستی، حرف از خواندن شد، او هم چیزی داشت می خواند با همین موضوعات، حالا اسمش یادم نیست. با هم بیشتر دوست شدیم، یک روز گفتم که چقدر محبوب بوده، که چقدر بچه ها در کفِ بازی کردن و راه رفتن و ژست ها و حرف ها و تکیه کلام ها و دوست هایش بودند، قاه قاه خندید، همانجور که توی حیاط مدرسه می خندید، باورش نمی شد، نمی دانم اگر آن روزها این را کسی به او گفته بود چه می کرد، مغرور می شد، مهربان می شد... یا فرقی نمی کرد...نمی دانم.
پ.ن: و هنوز هم همان طور است، اینکه بعضی ها اجازه بدهند در دایره ی محبت و دوستی شان باشی دلخوشی است، باعث فخر است، حالا آدم ها مثل دوران نوجوانی شان صاف و ساده نیستند، خیلی راحت اعتراف نمی کنند، حتی توی دلشان، اصلا به روی خودشان هم نمی آورند اما دوستانی دارند که خیلی مهم اند، پرستیژ، غرور، موقعیت و عکس العملی که ممکن است ببینند نمی گذارد هیچوقت خیلی راحت و معمولی توضیح بدهند که هرکسی چه اهمیتی دارد.
*چگونه فولاد آبدیده شده، نیکلای آستروفسکی، انتشارات شبگیر (تا جاییکه می دانم آخرین چاپ این کتاب سال 57 است)
بعضی وقت ها طاقتم تمام می شود، آدم گلوله شده ای که توی سرما نشسته است روی کارتون و دارد التماس می کند چیزی از او بخرم می تواند، او به راحتی می تواند خُرد و خمیرم کند، یا بچه ی کوچکی که فال می گذارد روی پایم و تشرش می زنم که زود برو! یا پیرزن مستاصلی که نمی داند بایستد یا راه بیوفتد و مانده است چطوری ثابت کند گدای میلیاردر نیست، حتی اگر باشد، یا آدم نصفه ای که دقیقا نصف شده است و ،کدام حادثه... نمی دانم، اما از کمر به پایین اش را برده است و شده است مشتی، آدمی به قدر مشتی به دهان زشت این دولت و حکومت و اجتماع و من و دیگران. همین مشت می تواند به راحتی دهانم را له کند، بیوفتم زمین و دیگر نتوانم تکان بخورم...
کاری از دستم بر نمی آید، رد می شوم، تاکسی می گیرم، می رسم سر خیابانی که محل کارم است، پیاده می شوم و بالای پل هوایی که می رسم کم می آید، یک چیزی کم می آید و نفسم را بند می آورد، امروز هوا خوب است، دیروز باران آمده، تب وارونگی این تهرانِ خاکستری امروز فروکش کرده است اما من نفس کم می آورم.
-ای کاش می توانستم بگویم چقدر دلم تنگ می شود، این را پیش خودم می گویم و یک خفه شو هم پشت بندش حواله ی دلم می کنم، احمق فکر می کند خبری است که هی تنگ و گشاد بازی در می آورد! خبری نیست یارو! همه چیز یک شوخی مزخرف است که اگر شانس بیاورم سی چهل سالش مانده... آخ که چقدر دلم می خواهد این شوخی مزخرف کمی دست از مسخره بازی اش بردارد و بگوید ....
-چه چیزی بگوید؟
-ببخشید... فعلا دارم دور می زنم، چیز خاصی مدّ نظرم نیست!
-پس لطفا با خوراکی وارد نشوید!
-چشم... الان گورم را گم می کنم،
می روم لا به لای کارهای روزانه ام، چیزهایی که مربوط است به شغلم، به روابط اجتماعی ام، به کارهایی که باید به آنها برسم، برمی گردم به چیزهایی که من برای داشتنشان خیلی هم تلاش نکردم، اجتماع چیده بود روی میز و من برداشتم، هر یکی که برداشتم منو عوض شد، چیدمان میز تغییر کرد و من یک هال جلوتر رفتم، اجتماع دالان های تو در تویی بود که من هر کدام را که رد کردم وارد یک جای جدید شدم پر از دالان های دیگر و باز یکی دیگر و باز یکی دیگر... یک نفر انگار می دانست که هر کدام را طی کنم بعدی ها باید چه چیزهایی باشد ...
حالا فقط دلم تنگ است.
سرم پر از حرف است و وقتی دست به کیبورد می برم همیشه ذهنم از کلمه هایی که یادداشت می شوند جلو می زند، لجش در می آید و از یک جایی به بعد می گوید برو بابا! تو هم رفیق راه نیستی! و تنها می شود، فکرم تنها می شود و بعضی چیزها همیشه همین جا می ماند، اینجا... توی سرم است یا دلم... نمی دانم، هنوز کسی دقیقا نمی داند اینجا کجاست، اما من گمان می کنم اینجا جایی است که می توانم شب ها که می خوابم توی خوابهایم تکرارشان کنم، به یادشان بیاورم و همه ی آن چیزهایی که در روشنایی روز و پیش آدم های واقعی نمی شود از آن صحبت کرد و تجربه کرد را شب ها توی خواب می بینم... می بینم، بی آنکه هزار و یک فکر ناجور توی سرها پیش بیاید و یا بخواهم به خاطرش پاسخگو باشم و استنطاق بشوم راحت و بی دردسر و با تمام وجودم می توانم دوست داشته باشم ... تمام وجودم در خواب خیلی بهتر شناخته می شود برایم، چیزی است که خیلی بیشتر قابل لمس و واقعی، توی خواب آدم یک وجود واحد دارد که همه چیز را با ذره ذره اش حس می کند و این تفکیک های احمقانه ی قلب و مغز و روح و روان و ناخودآگاه و خودآگاه و کوفت و زهرمار از هم می پاشد و هوتوتو... گور بابای این تئوری ها و عملی ها، خواب یعنی جایی که همه ی من هست، آنی که هیچ جا به اندازه ی توی خواب ها معنا ندارد و وجود ندارد و نیست.
با خودم فکر می کنم که واقعا چه جور آدمی هستی، تو از آن آدم هایی هستی که دیگران می ترسند از اینکه دوستت داشته باشند، نه آنکه ترسناک باشی، فقط از این می ترسند که تو جفت لگد بروی توی دلشان و اینطوری همه چیز از هم بپاشد، جفت لگد رفتن یعنی اینکه بگویی "متاسفم ولی من اصلا تو را آدم هم حساب نکرده بودم که حالا مهم باشد از من خوشت می آید یا نمی آید"، و دلشان یعنی همان جایی که احساس دوست داشتن تو را باید نگه دارند لگدی شود، لگد محکم. برای همین تو را به روی خودشان نمی آورند، و خودشان را به روی تو.
تو کسی هستی که دوست داشتن او، این پا و آن پا کردن دارد، ریسک دارد، فکر کردن می خواهد، ته ماجرا هم انقدر به این مساله ها می گذرد که دیگران نمی دانند با تو چه کنند و رهایت می کنند، عموما آدم ها از چیزی که فکر کردن می خواهد و زحمتشان می اندازد فراری اند، از سبک غذا خوردنشان می شود فهمید که چقدر از چالش و دردسر بیزارند، سراسر خیابان ها ساندویچی و پیتزایی است و یک پلو ماهی فروشی پیدا نمی کنی، ماهی خوردن کار هر کسی نیست، ماهی سفید مثلا.
حالا موضوع چیز دیگری بود، و اصلا کاش موضوع چیز دیگری بود و می شد به جای دوست داشتن از واژه ی دیگری استفاده کرد که سوءتفاهم پیش نیاید... آخر این کلمه و گفتنش باعث هزار و یکجور مسئولیت می شود و آدم ها را بالفطره از هم طلبکار می کند، برای همین یا از آن پرهیز می شود یا اگر کسی استفاده اش کرد طرف مقابل تا پدر صاحاب بچه ی همه عالم و آدم را در نیاورد ول کن نیست، خب حق دارد، شاید هم ندارد، بالاخره یک نفر غلط اضافی خورده و اظهار محبت کرده.
می دانی ... بزرگترین مساله ی ما این است که یا داریم سوءتفاهم پیش می آوریم یا می ترسیم سوءتفاهم پیش بیاید، این هم از آن چیزهایی است که در آن گندش را در آورده ایم، برای همین بیشتر وقت ها آنچه می گوییم با آنچه درونمان است فرق زیادی دارد، چون قبلا یک مشت آدم باتجربه بوده اند که هر چه چوب خورده اند از صداقتشان بوده است، خوب هم نگاه کنی می بینی آدم های صادقی هستند، همیشه به طرز صادقانه ای دارند زیر زیرکی کارهایشان را می کنند و اصلا دردسر نمی کشی که بفهمی چقدر عوضی و مزور اند، البته پدرسوختگی شان خیلی هم اهمیتی ندارد.
پ.ن:حالا یکبار همه ی آنچه نوشته ام را می خوانم و می بینم چیز دندانگیری نیست که بدهم کسی بخواند یا حتی خودت بخوانی، توضیح یک مشت واضحات است و همه می توانند مخاطب این متن باشند از جمله تو.
دلم خوراک لوبیا می خواهد که داغ داغ باشد با یک تکه نان سنگگ و کرسی و یک لیوان دوغ و بعد از ظهری که کش بیاید و رمانی که به اندازه ی خرمگس* دوستش داشته باشم و به اندازه ی اولین بار که خواندمش تازه باشد و کِیفورم کند ...
که طیب عیش بی همدم نباشد...
*خرمگس، اتل لیلیان وینیچ، انتشارات امیرکبیر
یک چیزهایی بود که همه چیز را خراب کرد، خانه های کوچک بود که پنجره شان رو به هیچ جا باز نمی شد، دیوارها بودند، سقف های کوتاه، غذاهای آماده بود، اینهمه ادواتی بود که دورم بودند، دستهایم دارد یک کارهایی می کند، روی کیبورد بازی می کند، چیزهایی نوشته میشود، توی سرم موسیقی است، جلویم یکی دو دستگاه است که دارم پیام هایی روی آنها جواب می دهم یا چیزی را نصب یا حذف می کنم، من از بیرون چه چیزی دیده می شدم، این را نمی دانستم، این را نمی توانستم تصور کنم، دیگران هم در همین دنیاها بودند، کسی مرا نمی دید که اصلا بتواند این موضوع میسر بشود و من از بیرون تلقی بشوم!
خیلی سال گذشته است از این شیوه ی زندگی و من هنوز درگیر آن هستم، مثل آبمیوه گیری که یک تکه هویج روی تیغه ی آن گیر می کند، یک جای کار می لنگد، من نتوانسته ام بپذیرم که زندگی ام با زندگی مادرم فرق دارد، نتوانسته ام قبول کنم که دل مشغولی ام، روزهایی که شب می کنم، عشق هایم، آینده ام با او فرق دارد، وقتی به تفاوت اش فکر می کنم یکهو دلم می ریزد،
من دارم یک متن درباره ی روش های تولید و بازاریابی، طرح کسب و کار، منافع و ریسک ها می خوانم، صبح داشتم یک کتاب درباره ی چگونگی تعامل اجزای یک سیستم به مثابه ی یک سازمان، سلسله مراتب الگوها و سیستم ها، برنامه های توسعه مدیریت، نظام های اجتماعی، سیر تحول کارکردهای مدیریت سازمان و از این جور چیزها می خواندم که برایم جالب است و برای مامان بی معنی. و از آن سو مامان تمام پاییز را داشت به جمع و جور کردن خزانه ی خوراکی زمستانی اش فکر می کرد، به سیبهایی که حلقه حلقه کرده بود روی پارچه ی سفید و انگورهایی که از ریسمان آویزان کرده بود و فلفل هایی که به نخ کشیده بود، به سبزی های معطر و کوهی که هر کدام را جایی گذاشته بود و کم کم این سالها کمتر یادش می ماند هر کدام کجاست، و من این ها را هم دوست داشتم، بی آنکه فکر کنم جالب است با تمام وجودم دوستشان داشتم. من داشتم به آینده فکر می کردم و بازار نرم افزار و چند تا چیز مزخرف دیگر و او داشت به من فکر می کرد، به دخترش...

من با مامان فرق داشتم و این تفاوت را نمی توانستم بپذیرم، برای همین گیر کرده بودم، جمعه ها را به سبک مامان زندگی می کردم و تمام هفته را به سبک خودم، جمعه ها همنشین و همزبانم مامان بود، این پا و آن پا کردنی در کار نبود، یکسره خودش می شدم ولی وقتی شنبه می شد، کیفم را که دستم می گرفتم و با کلمه ی خداحافظی که آرام به بابا می گفتم تا مامان را بیدار نکرده باشم همه چیز از هم می پاشید، من می شدم یک آدم دیگر، با اصطلاح ها و حرف ها و فکر هایی که هیچ کدامشان را نمی شد به نخ کشید، مربا کرد، ترشی انداخت، رب اش را گرفت، یا چید و دوخت و جا به جا کرد و سایید و برق انداخت.
من نه می توانستم این باشم و نه آن، هر دو را می خواستم و مثل دستگاه آبمیوه گیری که یک تکه هویج روی تیغه اش گیر کرده باشد گیر کرده بودم...