یقین میان من و رادیو ماجرایی پیش آمده است که هرچه پخش می کند را دوست می دارم. صدای راوی را می شنوم اما حرف هایش را تشخیص نمی دهم، فقط یک جمله را آنهم ناقص می فهمم "... بهتر است از بی زخم زیستن". چه چیزی بهتر است از بی زخم زیستن؟ شاید بعضی زخم ها بهتر بوده اند یا شاید همه شان. صدای راوی در هوا گم می شود. خیال ندارم واضح تر از این آن را بشنوم. همین جور نامعلوم باید چیزهایی بگوید. دلم... گم اش کرده ام تازگی ها. از دلم خبری ندارم. ناگهان چهره ای، صدایی، چیزهایی بی ربط، بی هوا، یادی را در سرم زنده می کند. اما در سرم. همان "سر" شلوغ. انگار آن چهره یا صدا مرا می خواند. بی هیچ خواستی از سوی من.  نمی دانم این چیست؟

میانه من و رادیو دارد هر لحظه بهتر می شود، بی هماهنگی با مدیر تولید برنامه یا کارگردان، کسی آنجاست که می داند باید برای هر لحظه چه پخش کند. انگار قبل از این گفته باشم دلم چه می خواهد. همایون شجریان می خواند... تا در قفس بال و پر خویش اسیرست/ بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی... او می داند و پخش می کند. برایش دارم نگران می شوم. نکند کسی توبیخ ش کند از اینکه دارد اینطور به کام من برنامه ی پخش را دستکاری می کند...

از موپاسان یک داستان بلند می خواندم. یک زندگی. یاد رمان های درجه سه افتادم. صد و پنجاه صفحه منتظر شدم حرف دیگری بزند. برخلاف داستان های کوتاهش که خلاقانه و عجیب است، هیچ نکته به درد بخوری پیدا نکردم. گذاشتمش کنار. شاید هم عجله کرده باشم. کارخانه ی مطلق سازی را برداشته ام. از این کتاب های پادآرمان شهری. مبنای خیلی از کتاب هایی از این جنس که خوانده ام و حتی نخوانده ام. شنیده ام این نسخه سانسور هم ندارد. فرقی نمی کند برایم. هر چند فرق دارد. یادم است یک نسخه از ناطوردشت را می خواندم و جوری بعضی پاراگراف ها جدا شده بود که دو سه نفر، پا در هوا وارد داستان شدند و خارج هم شدند! با یک نسخه ی دیگری مطابقت دادم تا بفهمم آنها چه کار داشتند توی داستان.

رادیو هنوز هوایم را دارد. بگذار بدارد. همینطور بی هوا هوایم را داشته باشد. مثل چهره ها و صداهایی که بی هوا سراغم می آیند. در این روزهایی که هرچه صداست و نگاه در حبس است. بگذار بی هوا از حبس بیرون بیایند و بچرخند دور تا دور شهر تا با هم چشم در چشم شویم.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۷ساعت ۱۱:۰ ب.ظ توسط zmb |

می خواستم شب زود بخوابم که صبح زودتر بیدار بشوم و قبل از بقیه بروم شرکت و به کارهایی برسم. یک ساعت قبل از آمدن بقیه. اما نشستم پای کتاب چهره شناسی. از این آدمی که ساعت پنج تا هفت و نیم غروب با هم حرف زده بودیم برداشت هایی کرده بودم. به چهره اش خیره شده بودم تا یک نشانه پیدا کنم و بهتر بشناسمش. چهره اش هیچ شاخصه ی منفی نداشت. هیچ چیز دستم را نگرفته بود. برای همین کتاب را زیر و رو کردم و چیزی پیدا نکردم. بر زبان بدنش به شدت مسلط بود. من دست خودم را با لبخند هایم و نشستنم و حرکت تند دست هایم به سمتش رو کردم. می خواستم بیشتر از آنچه هستم به نظر برسم تا ماجرا را دست کم نگیرد. دست کم نگرفت. اما برایم گنگ بود. شخصیت ش را باید برآورد می کردم. بر خودش و  بر جلسه مسلط بود. یکی دو جا کم آورد و به روی خودش و ما آورد. این هم شگردی بود. باید تصمیم می گرفتم و دیتا می دادم. امساک کردم. حرف نزدم. لج ش درآمد. به رویم آورد. لبخند هایی مرموز تر زدم تا بدترش کنم و کنجکاو تر. در دم قضاوت می کرد و دردم قضاوت می کردم. باید زمان بگذرد که معلوم بشود این مذاکره وقت تلف کردن بود یا نبود.

حالا که ساعت از یازده گذشته است هنوز هم دلم می خواهد صبح زودتر از بقیه برسم شرکت و به کارهایی برسم. دلم می خواهد با صدای بلند موسیقی گوش بدهم و نگران گذشتن زمان نباشم و تا نیمه شب بیدار بمانم. زمان باید کش بیاید. هر ساعت باید بیشتر از این باشد که هست.

صبح مصاحبه استخدامی داشتیم. دیروز هم. یک بار هم باید ماجرای این مصاحبه ها را بنویسم. ماجرای تلفن ها. ماجرای فرم های استخدامی. ماجرای رزومه ها. یک بار هم این ها را خواهم نوشت. از سخت و سخت تر شدن استخدام کردن.نمی دانم از ما چه می ماند. از این روزهایی که انگار بیشتر از همیشه همه می خواهند بروند و همکار پیدا کردن سخت است، به اندازه ی گذر کردن از هفت خوان رستم.

 می گویند تاریخ، تاریخ قله هاست و همه شنیده اند که تاریخ را فاتحان می نویسند. قله ها را فاتحان می نویسند. در این بلبشو و انباشت بی برنامگی و بی عرضگی ها، فاتحان می خواهند از کدام قله ها بنویسند؟

باید زمان بگذرد که معلوم شود قله ی این روزها کجاست. در ته چاهی عمیق یا بر فراز پهنه ای فراخ.

دلم می خواهد تا نیمه های شب با صدای بلند موسیقی گوش بدهم... صبح زود بیدار بشوم... زودتر از همه برسم... تازه تر از همیشه...زودتر از همیشه...ساعت ها باید کِش بیایند...

+ نوشته شده در یکشنبه سوم تیر ۱۳۹۷ساعت ۱۱:۱۸ ب.ظ توسط zmb |