دورتادور گلویم پر از یقه است، یقه های ایستاده، یقه های آمریکایی، یقه های انگلیسی، یقه های سه سانتی،یقه های هفت سانتی، یقه های خشتی،یقه های داخلی، یقه های خارجی،نمی دانم این همه یقه دور گردنم چه کار دارند می کنند، هی می خواهند نزدیک تر بیایند، هر کدام می خواهند خودشان افتخار خفه کردن مرا کسب کنند،روی سر و کله ی هم می کوبند، یکی آن یکی را می کشد عقب، یکی دیگر از پشت به این یکی چنگ می زند، دارند همدیگر را می درند، می خواهم بگویم آقا جان ما خودمان خفه می شویم لاجرم! انقدر همدیگر را پاره نکنید!
من یقه ی هفت را بیشتر از همه دوست دارم،گلو را اذیت نمی کند،آدم احساس آزادی می کند،اصلا از کودکی لباس یقه هفت دوست داشتم،نقاشی که می کشیدم – نقاشی هایم به طرز غیر قابل انکاری، همیشه آسمان داشت!- وسط آسمانش چند تا پرنده عین هفت می کشیدم ، البته یک هفت هایی که با قوسشان نشان می دادند دارند پرواز می کند،
لباس یقه هفت چند سال است می گردم، پیدا نمی کنم،
پ.ن.می گویند در کشورهای جهان سوم هر از چند گاهی قحطی لباس یقه هفت می آید!