چیزی است میان عقل و جنون. پیوند های ریز و ناگستنی دارد هم با اندیشه و هم با جان، تارهایی که انگار دست ظریفی آنها را آهسته و بی عجله از میان منطق گذرانده و به احساس دوخته و برای هر کوک چند لحظه ، با تامل وقت صرف کرده. جایی است ناپیدا اما بی نهایت نزدیک، بی آنکه به جسم مرتبط باشد ، از آن انگار جدا هم نیست، اما در خواب هم که جسمی در کار نیست ،به همان سنگینی و به همان کیفیت انباشته شده است در وجود.

گاهی باد خزان میشود که همه ی گلبرگ های نرم و بی وزن گل های سفید را در یک شب می ریزد روی دل ، پیچ می خورند میان انبوه حرفها و نگاهها و گوشه هایشان می شکند و رنگ می بازند و  خاک می شوند به پای بوته هایشان.

پرنده می شود وقت هایی، همیشه نشسته لبِ شاخه ی نازک درختی روییده بر ریه ها و ریشه کرده تا اعماق روح ، با هر نفس تکان می خورد، با هر دم بالا می رود و با هر بازدم پایین می آید و چشم هایش را بور می کند و نگاه می کند.

شسته می شود زمانی پاک، و بوی نا تاب می خورد توی سر و پُر می شود مشام از عطری که عطر نیست ، اما خوش است ،بوی کاهگل باران خورده و نسیم خنک رسیده از درونِ توده ی ابرهای پنبه ای که از یک سویشان هفت رنگ برمی خیزند که خیلی آن سوتر بنشینند، قرار گیرند، سالها.

روزهایی هم هست،حسی است مثل پرواز کردن هزاران پروانه ی کوچک و سبک در فضای محدود قفسه ی سینه وقتی بالهایشان خش خش می خورد به باریک ترین رگ ها و هر برخورد تپشی را سبب می شود ،بی شمار لحظه در تکرار، بی اندازه گرم.

دوست داشتن ، بی سخن ترین و بی طمع ترین می شود، وقتی دوست داشتن است، تنهای تنها.

+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۹ ب.ظ توسط zmb |