از دودلی بدم می آید.دلم می خواست هر تصمیمی می خواهم بگیرم زودتر بگیرم.فکر کردم کاش به حرف دایی گوش داده بودم و نمی آمدم.وقتی می خواستم بیایم جبهه فقط دایی اصرار کرد بمانم.
شاید بزرگ ترین تصمیم ها برای بعضی زندگی ها به هم زدن یک رابطه باشد یا ادامه دادنش، شاید دودلی روی سرمایه گذاری در بازار بورس باشد یا ارز یا سکه.شاید آدم خیلی با خودش کلنجار برود که جواب فلانی را چه طوری باید بدهد، یا کدام شغل را انتخاب کند یا کدام محله خانه بخرد. خیلی وقت ها سخت تر هم می شود اما نه به سختی انتخاب راهی که آخرش اگر خیلی خوب تمام بشود تو در دم مرده ای.
من را که گرفتند ،شادی کردند،هلهله کردند،تیر هوایی زدند.چندش آور بود.با خودم کلنجار می رفتم.باید آرام می شدم، باید باور می کردم اسارت را.
رقص نور می افتد روی صورت دختر و پسر هایی که بیشترشان را می شناسم .شادی که بد نیست، خیلی هم خوب است.مگر دنیا چند روز است. هر کسی به خودش این حق را می دهد که برای چیزهایی کیف کند.این عمر را لذت ببرد. خودش را با بدبختی های دیگران مکدر نکند و در تمام آن مدت به فکر این نباشد که طهارتش را و شرافتش را حفظ کند، با چنگ و دندان.
دو سه شب بعد ما را بردند آسایشگاه بسیجی ها ،همان آسایشگاهی که اسرای عادی را نگه می داشتند.جا برای نشستن نبود.ما که وارد شدیم ، همه ایستادند.گوشه ی اتاق به اندازه ی یک چفیه جا باز کردند برای ما. بچه ها را نوبتی می بردند کتک می زدند.نوبت هر کس بود هرچه لباس داشتند تنش می کردند.
هرچه لباس دارم آویزان است توی کمد، بعضی ها را هیچوقت نپوشیده ام ، بعضی ها را دو سه بار ، می دانم که دیگر نخواهم پوشید. لباس خیلی کاربرد ها دارد، لباس به آدم اعتماد به نفس می دهد ، حتی می تواند هرازچند گاهی کیسه ای بشود که می گذاری جلوی در و به خیال خودت ثواب می کنی ،ضربه گیر اما...فکرش را هم تا بحال نکرده بودم، اصلا لازم نشده بود که فکر کنم به این موضوع.
بویی شبیه کافور می آمد انگار وارد سالن تشریح شده بودیم.جلوی در سلولی چشم هایمان را باز کردند.سلول شماره ی 35.وارد سلول شدیم و در سلول را پشت سرمان بستند.
روزهای همه تکراری است، خودشان می گویند، هیچ کس این را کتمان نمی کند. گاهی آدم فکر می کند درخت شده است که به یک جا بسته شده، حتی خودم، در این سفرهای هر روزه، هر روز شصت کیلومتر را می روم و می آیم. توی مسیر بوی سیگار، عطر، سطل آشغال، سیب زمینی سرخ شده، این همه تنوع در بو حتی. باز هم گمان می کنم تکرار است.این همه آدم، این همه فضا ، اینهمه اتفاق، باز هم برایم تکراری است.
روزی که تندگویان را آورده بودند حلیمه فهمیده بود.می گفت مثل اینکه وزیر نفت را گرفته اند.باورمان نشد...بعد از آن زیاد صدای قرآن خواندن تندگویان می آمد.زیر مشت و لگد هم می خواند.
ده ، یازده سال پیش مطلبی خوانده بودم از استخبارات عراق که هنوز هم هر وقت یادم می آید حالم را دگرگون می کند.توصیف جنایت های پیچیده ای که برای ارتکابشان وحشی بودن صفت ساده ای است.دردهایی که درد است نه تحملش که آن قابل وصف نیست، بلکه چگونگی رخ دادنش بر پیکر یک انسان خیلی زجر آور است.
به ما هفته ای یکبار ناخن گیر می دادند.می ایستادند کارمان تمام شود ، آن را بگیرند ، بروند.بعضی ها می گذاشتند پیشمان بماند.از فرصت استفاده می کردیم موهایمان را کوتاه می کردیم.
شرق تهران نمی دانم چرا انقدر آرایشگاه دارد.توی ساختمان خود ما چند تا هست. بعضی وقت ها اشتباهی زنگ شرکت ما را می زنند. از قیافه های آلاگارسون شده شان می فهمیم که با آرایشگاه کار دارند. بعضی وقت ها با خودم می گویم از این بیشتر باید با سر و کله شان ور بروند!دیگر جایی نمانده که بخواهند ساعت ها وقت صرف آن کنند و فکرشان را مشغول کنند.
پتوهایمان را جویده بودند.هرچه می گفتیم سلولمان را عوض نمی کردند.می گفتند خیالاتی شده اید. باید یکی را می گرفتیم نشانشان می دادیم.پتو را پهن کردیم جلوی لانه ی موش ها.مقداری از غذایمان را گذاشتیم رویش نزدیک سوراخ.یکی از موش ها آمد سراغ غذاها.
دیشب سرد بود.خیلی سرد بود.دو تا پتو انداختم.یکیشان بوی شوینده می داد.خوشم می آمد از بویش.نرم بود.امشب هم سرد است.خیلی سرد است. آواز گوش می دهم.مسواک زده ام. دوش گرفته ام.قبلش کتاب خوانده ام،شیر گرم خورده ام،سیب سرخ هم.
می خواستند اعتصابمان را بشکنیم....قرار بود از صلیب سرخ بیایند...ولی حریف ما نمی شدند....نزدیک ظهر صلیب سرخی ها آمدند.ازدیدن ما جا خورده بودند.خودم وقتی رفتم حمام، به آینه که نگاه کردم یک آن فکر کردم کسی پشت سرم است....خودم را نشناخته بودم....فقط چشم هایم مانده بود.
صورت هایی هست توی دنیا که اگر ببینی می خواهی بگویی،" جانم به فدایت!رنگ رخساره ات کدام سال پریده که دیگر به جا نیامده.کدام چشم گریسته که چشمان تو اینگونه سرخ مانده". قامت هایی هست که هم قامتشان نمی شوی از آنکه نمی دانی کدام شب از گرسنگی اندود شده که آنطور سبک روی زمین راه می رود .لب هایی هست که نمی دانی کدام ظهر در تشنگی غرقاب شده که ترک هایش هنوز پیداست.
خودکار را روی کاغذ فشار داد و پررنگ نوشت " من هنوز همان دختر شاد شما هستم."
*دوره ی درهای بسته،جلد دو، انتشارات روایت فتح،فاطمه ناهیدی
پ.ن:پاراگرف هایی که ایتالیک نیست، نوشته های این نانویسنده است.