از کنار پاپیتال ها که رد می شوم بوی بدی می آید، شاید مربوط به گیاه باشد یا شاید هم باغچه را کود داده اند، یک جایی توی پیاده رو نیمکت هست و احتمالا فقط برای اینکه مردم کفششان را بگذارند رویش و پاچه ی شلوارشان را تمیز کنند آنجا نیمکت گذاشته اند،من هم به همین منظور از آن استفاده می کنم.یک گوشه روی شمشاد ها یک نفر پلاستیک انداخته البته نه خیلی منظم ولی معلوم است که قرار گرفتن پلاستیک روی شمشاد ها یک عمل انسانی است ، یک خروار هم آشغال آنجا ریخته و یک توده ی تیره رنگ پشت آشغال ها و درست زیر پلاستیک وجود دارد، یک نفر آنجا است. در حقیقت خودش را با اینکه خیلی سرد نیست گلوله کرده و خوابیده ،بوی آلودگی هم می آید که مربوط به آن ترکیبات است و صحنه ی تراژدیک اتاق خواب یک شهروند برون گرا را تکمیل می کند.
دماغم انگار شنبه ها صبح خوب کار میکند، هرچند از این شنبه ها خوشم نمی آید.بقیه ی هفته خیلی بهتر است، حتی ساعت هایی در طول هفته وجود دارد که من می توانم به آنها بگویم ساعت های خوب زندگی، هرقدر هم کم باشند اما به هر حال وجود دارند و فقط وقتی می شود از آنها چشم پوشید که آدم بخواهد قیافه ی یک موجود بدبختِ فلک زده را بگیرد و برای خودش مرثیه بخواند و اشک بریزد، اینطوری دل خودش و شنونده را حسابی می سوزاند، مهم نیست شنونده چه کسی است ، می تواند بغل دستی ات در اتوبوس باشد و هدفون توی گوشش گذاشته باشد و صدای تو را کاملا نشنود بلکه فقط تماشایت کند و با نگاه بهت زده و گیجش فکر کنی داری راست می گویی و به این ترتیب با همه ی باورت ایمان می آوری که موجود بیچاره ای هستی و به خاطر آن وضعیت اسف بار باید همیشه زار بزنی و هیچ حرکتی نکنی و چون خیلی مصیبت زده هستی دیگران باید کارهای زیادی برای تو انجام بدهند و اگر بی اعصاب بازی دربیاوری حق داری.
لازم است ذکر کنم شنونده حتی اگر یک دوست ظاهرا نزدیک هم باشد به اندازه ی یک غریبه ی توی اتوبوس قابلیت گیج نگاه کردن و هیچی نگفتن را دارد، معمولا مردم علاقه ندارند خودشان را قاطی مسائل مجاب کردنی کنند و دست آخر به غلط کردن بیوفتند، همان اول که بگویند تو راست می گویی بهتر است، گور بابای انرژی مثبت دادن و امیدوار کردن همنوع به آمدن یک روز خوب.
از زیر پل سید خندان که رد می شوم چند تا کبوتر به شیوه ای که انگار می خواهند در دل دشمنِ همیشه فرضی شیرجه بروند پرواز می کنند، مثل اینکه یک مانور حمله داشته باشند یا چیزی شبیه آن ، خیلی نامرتب هرکدام به سمتی پرواز می کنند، به هر حال کبوتر چاهی اند و خطری محسوب نمی شوند و یک جور مایه ی دلخوشی به شمار می آیند، حداقل برای من. فکر می کنم از آن دسته موجودات اند که هرگز در طول تاریخ سعی نکردند نصف دنیا یا تمامش را عامل جنگ نمایش بدهند، کلا توی کار اجرای نمایش نیستند، علتش این است که هیچوقت دچار توهم برتر بودن برای راه انداختن حکومت و چنبره زدن روی دستگاه حکومتی نبودند، همه ی حرفهایم که اشتباه باشد این یکی احتمالا درست است چون هیچ جای تاریخ ثبت نشده که کبوتر چاهی ها به ضرب و زور یا بوسیله ی انقلاب مردمی یا کودتا یا هرچیزی حاکم شدند چون فقط ادمیزاد است که می تواند سر بزنگاه سر برسد و همه چیز را مال خودش کند و فکر کند ارث پدر مرحومش بوده.
توی صف تاکسی می ایستم و تا نوبتم بشود چشمم می افتد ته صف و یکی از همکارها را می بینم، با تیپی که مربوط به محل کار نیست و البته به محض رسیدن به سر کوچه ی شرکت تیپ تغییر یافته و مربوط به محل کار می شود، این را یک دو زیست به راحتی می تواند درک کند.(اینجا جمله دچار ایهام است ، شاید هم کلمه اش این نباشد، در هر صورت نمی شود تشخیص داد منظور از تیپ ، تیپ چه کسی است، من یا همکارم)با دیدن او حس آشنایابی ام گل می کند و به سمتش می روم، احمقانه ترین کاری که یک فرد ممکن است اول هفته انجام بدهد را انجام داده ام. به جای اینکه او را به سمت خودم بیاورم من به سمت او رفته ام و دوتا ماشین عقب افتادیم.شنبه صبح ، کسی انقدر می تواند دیوانه باشد، هرگز.