مغزم نمی کشد، به همین سادگی می توانم به این نتیجه برسم که نمی توانم کاری انجام بدهم، بیشتر وقت ها به خودم فشار می آورم و یک کاری می کنم، ولی کار فکری فرق دارد، نمی شود بیشتر از این به مغزم زور بگویم، نمی کشد آقا جان! نمی توانم،چشم هایم تیر می کشد و مخم نمی تواند بیشتر از این توی این کدهای اسپاگتی و دیتا بیس کثیف چرخ بخورد و کار مشتری را راه بیاندازد، باید صبر کنند تا فردا ، من امروز دیگر نمی شود که فکر کنم، دهان فکر کردن را سرویس کرده ام، اندازه ی من همین قدر است آقاجان! بیشتر از این می خواهند باید یک نفر دیگر را بگذارند جای من، به همین سادگی، فکر کردن و کد زدن و این ماجراها مثل هوس خوردن غذای گرم نیست،آدم می تواند به هر زور و جبری است درِ این خواستنِ شکمی را ببندد و یک لقمه نان خالی بخورد و تمام، مثلا وقتی چیزی غیر از نان خالی نداشته باشد، می پذیرد و می تواند مدتها با آن بسازد، به خودش سخت بگیرد و خودش را مجبور کند که سرمای زمستان را فقط با گرمی چای سر کند  و نه هیچ خوراک گرمِ دیگری.

جای خالی سلوچ می خواندم، روزهای بی نانی، نان را لقمه لقمه یافتن، چای خوردن با دو تا سنجد، روزهای سرما، پیچیدن بدبختی به دست و پایت،هوسِ "برف شیره"، بخاری که از دیگ آب جوش بر می خواست و به هوا می رفت تا مردم فکر کنند آبگوشت بار است،جای خالی سلوچ می خواندم و مرگان و ابراو و عباس و دختر... دختر...دختر، هاجر! با صورتی که اندازه ی یک نعلبکی است و چشمانی که دو دو می زند...و "ساروق" و "زقوریت" و قمار و شتر و "خدا زمین" و ترس. سفید شدن موها، همه اش یکباره،سالها پیر شدن، همه اش یکباره.جای خالی سلوچ می خواندم روی زمینی که زمین نبود، چسبنده بود، دردناک بود، "زمینج" بود!

حالم از خودم بهم خورد، از زندگی ام، از اینهمه شهوت خوراک را ارضا کردن.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۲ساعت ۴:۲۶ ب.ظ توسط zmb |