یقین باید زمستان را دیده باشد ،آنطور سرما زده و یخ بسته و خشکیده، برف ماسیده ای باید بر آن کمی قبل تر باریده باشد و خشک شده باشد و عین چرمِ چغر بر تنش کشیده شده باشد ، احساس باید در او مرده باشد، گرسنگی باید از دلش رخت بسته باشد، خواب باید راهش را از چشمان او گم کرده باشد، خودش هم یقین چیزی شبیه جسدی است که می جنبد و گمان می کنی زنده است.

یقین باید بهمن بر او آغاز شده باشد که این طور بر دامنه ی تپه ماهور های آن دورها می غلتد و سُر می خورد و تهی می شود از جرات و شهامت و غرور و بودگی.

هنوز از زمستان مانده است، نیمه های تاریک و کش آمده ی شب ها می گوید مانده که تمام شود،زود است اصلا که تمام شود، حالا باید چون آهنی که تفتیده می شود سرما او را بگدازد، زود است که از این معرکه جان به در برد، جان اصلا او را چه کار باشد، بی جانی باید ، زمستان او را مرگ باید، مردن باید، تا بهار بروید، گرنه فصل با فصل چه تفاوت کند؟!

حالا که هنوز هست و خودش را زنده می داند ،یا شاید نیمه جان، زود است که زمستان تمام شود، سرما کم بوده،جانش سخت بوده، تن پوشش ، خانه اش ،به قطع یک چیزی بوده که هنوز جانی دارد، زمستان مرگ باید.بهمن ، چنان فرو ریختنی باید که تمام شود، که نمانده باشد، که اثری از او باقی نباشد...

زمستان بیشتر باید طول بکشد... در سکوت باید بگذراند، زیر قالب های یخ ، دانه های برف، سوز تیز سرما، زیر یوغ باد، خیش خشم کولاک، باید بمیرد، خفه، بی صدا، بی ناله، بی شکوایه، این "من"!

پ.ن:شکایت از که به که برم، از تو به تو، که یکسره لطفی...

+ نوشته شده در سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت ۸:۲۷ ق.ظ توسط zmb |