از آن روزهایی بود که خیلی راحت می توانستم بگویم حوصله ندارم، زبان انگلیسی ام ضعیف شده بود، کلمه ها را یادم نمی آمد و معنی جمله ها را به سختی متوجه می شدم.باید مقاله می خواندم ، یعنی باید خودم را مجبور می کردم به خواندن، بعد با خودم گفتم این کار تاثیری در زندگی ام و در آینده ام دارد یا نه، وقتی نوجوان بودم به طور اتوماتیک فکر می کردم هر یادگرفتنی ضرورت دارد،به هر چیزی را که می شد یاد بگیرم و دم دست بود توجه می کردم، با آن امکانات و آن شرایط چیزهای زیادی نبود اما به قدر روزهای من کفاف می داد.

کتاب می خوانم، "جن"،"آلن رب گریه"، هم می توانستم فکر کنم دری وری است و هم فکر کنم اشاره دارد به مسائل مهمی و می خواهد حرفی زده باشد که به درد می خورد، هر دو را داشت و وقتی کتابی اینطوری است خوشم نمی آید.یک جاهایی انگار بی کار و معطل بودی و نویسنده می خواسته فقط زمانت را بگذراند.

از آن روزهایی است که با وجود بی حوصلگی باید تصمیم بگیرم، بعضی وقت ها بدجوری با آینده ام چشم در چشم می شوم و باید برایش فکر کنم، بعضی وقت ها آینده می شود دخترک کوچک و سر به هوایی که یکهو دقیق و با هوش می شود و خودش را بیکار جلوه می دهد جوری که من مسئول بیکار بودنش هستم و باید سرش را گرم کنم، طوری حوصله اش را سررفته نمایش می دهد که باید هرچه سریع تر راهی پیدا کنم تا مدت مدیدی دست به کار باشد، آینده الان اینطوری شده است، دخترک ده ساله ای است که رفته است پای تخته ایستاده، خیلی وقت است که ایستاده و منتظر است تا من بگویم چه کار کند، شعر بخواند، نقاشی بکشد، ریاضی حل کند، برود بیرون زنگ تفریح ، دیکته بنویسد یا کتابی را روخوانی کند یا یک چیزی را توضیح بدهد یا برود بنشیند سر جایش و خوب گوش بدهد و بخواند و یاد بگیرد برای امتحان.

صبح که بیدار شدم نه-ده سالم بود، داشتم لباس می پوشیدم که بروم مدرسه،شب ساعت نه خوابیده بودم، کلی خوابهای خوب دیده بودم،حالا باید مانتو شلوار سورمه ای ام را می پوشیدم و مقنعه سفید می زدم و می رفتم.

چیزی به کندی به ذهنم رسید، اینکه وقتی می رفتم مدرسه و وقتی معلمم مرا نگاه می کرد با خودش هرگز به آینده من فکر کرده بود، با خودش فکر کرده بود که این دخترک می خواهد چه کاره بشود و چه طوری زندگی کند، اینکه مامان وقتی من ده سالم بود به آینده من چطور فکر کرده بود، و یکهو دلم گرفت، نمی دانم چرا و چطور، آنقدر دلم گرفت که الان که یادش می افتم چشمهایم پر از اشک می شود.

*جن، حفره‌ای قرمز میان سنگ‌فرش‌های از هم جداشده

+ نوشته شده در سه شنبه سوم آذر ۱۳۹۴ساعت ۱۲:۲۸ ب.ظ توسط zmb |