دو قدم این ور خط را می خواندم، احمد پوری، تو را با خودش می برد، خیلی دور می برد و به آرزو کردن وامی داردت، می برد تو را به اتاقِ نشیمن لیبرال ترین آیزا برلین یهودیِ تاریخ و به سالهای استالینیسم و حتی اعدامت می کند به خاطر خلق ، به خاطر فرقه دموکرات تبریز. یک قدم آن ور خط شاید آنقدر که من آغشته اش شده ام دیگران را به خود نیالاید، اما با من است، سه چهار روز است با هم می رویم و می آییم.دارم آرزو می کنم ، فکر می کنم که دلم چه می خواست ، دیدن چه واقعه های تاریخی را، چه آدم هایی را ، چه روزهایی را، کتاب تنها چیزی است که می تواند این طور آدم را به بازی بگیرد بی آنکه قضاوت شوی، کسی از درون آدم خبر نمی شود، کتاب می خوانی و حتی کلمه های کتاب هم صدای درونت را نمی شنوند که با خودت بعد از هر جمله چه واگو می کنی.
آذر را دلم می خواست تهران نباشم، بروم یک جای دیگر، آذر اما تهران ماندم، تا امروز را ماندم و تا همین امروز تهران بودن ، "آذر تهران نبودن" را نقض می کند و من دلم می خواهد ببارد، یک طوری که باران دیده نشود شهر ببارد.هرچند که از دل باران آمده باشم.
نوبهار آرزو را هم دلم می خواست و از وقتی رسیدم توی شرکت دارم گوش می دهم، ساز و آواز و ریتم خوبی دارد. خواستن این ترانه قدیمی هم به خاطر دو قدم این ور خط است ، حتی اگر یک قدم هم بود و حتی اگر اسمش آن ور خط بود هم خوب بود، خیال را در آدم زنده می کند.خیال اینکه بتوانی از خط بگذری.خیالی خوشی است که بتوانی از چند سال قبل سردربیاوری بیرون و حتی بتوانی بر خلاف دیگران چند دهه بیشتر زندگی کنی، جوان بمانی و زنده.
از کتاب بیرون نیامده ام، توی صف اتوبوس هم که بودم توی عالم کتاب مانده بودم، زنی که می خواست بدون صف سوار شود از من راه خواست و راه که ندادم گفت "ذلیل بشی"،اولش فکر کردم با یک نفر دیگر است ولی بعد از نگاهش فهمیدم که به من گفت و من هم فقط نگاهش کردم، یک جور وحشتناکی نفرین کرده بود که انگار بچه اش را جلویش ریش ریش کرده ام، از این همه نفرت زن دلزده شدم،مانده بودم از عالم کتاب بیایم بیرون یا نه، تبریز پنجاه شصت سال پیش را ول کنم و بیایم تهران امروز که مزخرف بود و بی احساس ،با خودم فکر کردم اگر مسافری بودم که به اینجا تعلق نداشتم و قرار بود بروم و دیگر به این زمان و مکان بر نگردم هم انقدر دلزده می شد که دیدم نه، آنوقت برایم مهم نبود، واقعا هم مهم نبود.
سوار اتوبوس که شدم پشتم را کردم به در و ایستادم رو به خیابان به کتاب خواندن، به خاطر استخوان بندی ام می توانستم مثل ستون یک جا بایستم و در برابر فشار جمعیت مقاومت کنم، صدای جیغ و داد زنها و جمله های تکراری که این جور وقت ها با یک جور وقاحت شیک و پیک و عطر و ادکلن زده و آرایش کرده تحویل هم می دهند را گوش ندادم، اصلا به کسی نگاه هم نکردم، همان نفر اول که کله سحر دیدمش بس بود برای اینکه همه چیز مثل یک عالم خیالی باشد.
کتاب خواندم و خیال بافتم.
*دو قدم این ور خط، احد پوری، نشر چشمه