از شرکت که زدم بیرون خیلی سرد نبود، شاید هم بود اما من حسابش نکردم، مثل آدم هایی بودم که چند سال در جای دورافتاده و سردی ، نه به سردی سیبری، اما سرد و خشک زندگی کرده اند و جان سالم به در برده اند، از سالهای دور که هیچوقت به خاطر برف و سرما نمانده بودم توی خانه جان سالم به در برده بودم و حالا هر چه هوا سرد تر و برفی تر میشد من بیشتر احساس آرامش می کردم، آن جان سخت بودن به کار می آمد و راضی ام می کرد انگار.
چند تا راه داشتم، می توانستم بروم شرکت قبلی سر بزنم، از سر تا ته آن سازمان برایم تداعی ناخوشایندی داشت و از طرفی آدم هایش را دوست داشتم و این یک تناقض لعنتی درست می کرد و هنوز دلم نخواسته بود آن قدر به آن فکر کنم که تکلیفش روشن شود،می توانستم بروم یک جایی اطراف غرب تهران ، آدرس را باید می پرسیدم ، یک جلسه نسبتا خصوصی بود با یکی از آدم های مطرح در جامعه شناسی،برایم هیجان انگیز بود ولی در دلم درباره اش سکوت کرده بودم تا بعد که اگر دوباره دعوت میشدم، می توانستم بروم اطراف میدان توپخانه که یک جور پاتوق محسوب می شد برایم، جایی نه مثل قهوه خانه ای که بنشینی و قلیان بکشی و چای پشت چای و نه مثل حجره ی یک رفیق قدیمی که سیگار با سیگار روشن کنی و از عالم و آدم بنالی، پاتوقی بود که برای من شکل و شمایل قابل وصفی نداشت و آنقدر قبولش داشتم که نیازی نمی دیدم تعریف کنم کجاست و دفاع کنم از اینکه به دردم می خورد و پاتوق خوبی است، به هیچکس توضیح نمی دادم و اصلا حرفش را هم نمی انداختم تا همانطور برای خودم بی تعریف و بدون انگ و برچسب باقی بماند.
آن وقت که میشد این راهها را رفت میدان ونک بودم و یک نفر داد می زد رسالت، ماشینش میدل باس بود، رفتم بالا، آن جلو نشستم که نور کافی بود برای کتاب خواندن،کنار راننده که صندلی کوتاه بود و جای پا اندک، سرم را کردم توی کتاب، رسالت منتهی میشد به خانه، قبلش سه راه تهرانپارس و جاده دماوند. هیچ کدام از این مسیرهایی که میشد بروم را نرفته بودم. وقتی رسیدم اذان بود، به دو رفتم توی مسجد، کفش هایم را جلو در گذاشته بودم، بین دو نماز آوردمش توی جاکفشی، مسخره است که دو قدمی خانه کفشت را بدزدند.
وقتی رسیدم خانه اول یک نودل درست کردم و داغ داغ بلعیدمش، یخچال خراب بود و محتویاتش روی پله و پشت پنجره های آشپزخانه چیده شده بود و هیچ چیز را نمیشد پیدا کرد، یک سرگرمی بزرگ بعد از رسیدن به خانه دید زدن یخچال بود و اینطوری حذف شده بود، ولو شدم جلوی بخاری، ارض ملکوت خواندم، هانری کُرین، با یک ترجمه ای که در عصر حاضر افتضاح حساب می شد، جمله های شش هفت خطی که سر و تهش را باید چند بار می خواندی تا سر در می آوردی،بی خیال فهمیدن خیلی از جمله ها شدم، هر چه از همان یکبار خواندن گیرم می آمد بس بود.خواننده این جور کتاب ها تربیت نشده بودم هرچند این هم هنری بوده برای خودش، اینهمه دراز حرف زدن!