وقتی می نویسم، ناخودآگاه به اینکه در چه ساعتی از چه روزی و چه سالی هستم فکر می کنم، ناخودآگاه به اینکه آن جایی که نشسته ام و می نویسم کجاست فکر می کنم و به اینکه آنجا چه کار دارم هم فکر می کنم، به این فکر می کنم که اگر می خواستم بروم جای دیگری آنجا کجا بود و با چه کسی می رفتم و چه می گفتم، به موسیقی که گوش می دهم فکر می کنم و اگر چیزی پخش نباشد یک چیزی گوش می دهم، اینکه چه چیزی گوش می دهم به حالم بستگی دارد و وقتی آن موسیقی را گوش می دهم حالم را با خودش دگرگون می کند.
مثلا وقتی اولِ موسیقی بهار دلنشین را گوش می دادم فکر کردم خوب است و حالا دلگیر شدم، اولش مرا یاد قصه های مجید می اندازد که بی اندازه دوستش داشتم و هنوز هم بی اندازه دوستش دارم، کسی که در آن سن و سال ده دوازده سالگی قصه های مجید را دیده باشد می فهمد دوست داشتن یک قصه چطوری می شود.
اول ترانه بهار دلنشین مرا یاد کودکی ام می اندازد و ظهر های جمعه و انتظار ساعت سه که قصه های مجید پخش می شد، و بعد که بنان شروع می کند به خواندن دلم میگیرد، آسمان انگار ابری می شود و یک حس تازه را تجربه می کنم، تجربه ای که مربوط به آدم های سی ساله است، آدم در سی سالگی اش می تواند هر کاری که دوست را انجام بدهد، اما دلش هر کاری را نمی کشد.
آدم وقتی سی سالش می شود شروع می کند خودش را برای سالهایی آماده کند که فقط باید بنشیند و به جوانی اش فکر کند، باور کردنی نیست که عمر به این زودی رفت، آن سالهایی که همه گفته بودند غنیمت است و باید قدرش را دانست و من هیچوقت آن موقع نمی دانستم مگر چه خبر است که انقدر سفارش به قدر دانستن می کنند و الان فهمیده ام، خبری در سالهای اول جوانی و و بی مسئولیتی است که هیچ وقت تکرار نمی شود، سالهایی که نگران آینده و بازنشستگی و موقعیت شغلی پایدار و زندگی ات نیستی ... هیچ خبری نیست و این خودش بزرگترین امتیاز هفده هجده سالگی آدم است تا ده سال بعدش و ناگهان وقتی بر سی سالگی می ایستی و میبینی که این هم گذشت ...
آخ که چه دلگیر می کند مرا بهار دلنشین...