اوضاع فرق کرده، اوضاع الان با ده سال قبل یا حتی پنج سال قبل، آن وقت ها فکر می کردم زندگی یک مجموعه حوادث، آدم ها و مکان هاست که منتظر من است، دارم آماده می شوم که بروم درونشان، آن وقت ها فکر می کردم اصل زندگی هنوز شروع نشده، آن چیزهای شگفت انگیز و آن تجربه های بی بدیل یک جایی برای من دست نخورده مانده اند تا وقتش برسد، و حالا می بینم که نه، زندگی همان چیزهایی بود که داشتم، همان هایی که می دیدمشان، همان جاهایی که می رفتم و می آمدم، اندکی به آن اضافه یا از آن کم می شود و اصلش همان است که دارد می گذرد، اصلش همان بود که گذشت، همین هایی است که داشتم و دارم، خانواده ام، دوستان و آشنایان و غریبه هایی که از کنارشان می گذرم، همین کتاب هایی است که دارم می خوانم و حرف هایی که می زنم و فیلم های اندکی که می بینم، زندگی همین آدم هایی است که استخدام یا اخراجشان می کنیم و پروژه هایی که شروع می کنیم  و شرکت هایی که راه می افتند و به خاطر رکود اقتصادی می شوند کشتی به گِل نشسته، زندگی حتی همین نرم افزارهایی است که دوست داریم بگیرد و نمی گیرد! همین روزهایی است که در ترافیک جانکاه تهران تمام می شود و هفته هایی است که منتظر جمعه هایش هستم.

زندگی حالا خیلی نزدیک و چشم در چشم من است و خوب که نگاهش می کنم می بینم مثل معشوقی است که عاشق آدم اش می کند، با مرامش می کند، با معرفتش می کند، قد و بالایش را می کشد و می برد تا ابرها، صدایش را می پیچاند توی عالم و نگاهش را مثل ستاره ی وسط آسمان کویر درخشان می کند و گیرا... زندگی همان معشوقی است که هیچی نیست و عاشق بزرگش کرده، به اندازه ی همه ی عالمش کرده، بال و پر اش داده، اما خودش چیزی نیست... یکبار باید دلت بیاید و بگویی این هم کسی نبود، این هم چیزی نبود و بعد خودت بمانی و خودت... خودت بمانی و روزهایی که قرار است درستشان کنی نه آن معشوق، نه زندگی...

+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۵ساعت ۴:۲۶ ب.ظ توسط zmb |